دموکراسی به عنوان ایدوئولوژی امپراتوری
الن میکسینز وود (Ellen Meiksins Wood)* مترجم ذکریا قادری**
https://www.google.com/url?sa=t چکیده: این مقاله ترجمۀ یکی از فصلهای کتاب «امپریالیسم نو: ایدئولوژی امپراتوری» به کوشش کولین موورسColin Mooersتحت عنوان «دموکراسی به عنوان ایدوئولوژی امپراتوری» به قلم الن میکسینز وودEllen Meiksins Woodاست.
چکیده: این مقاله ترجمۀ یکی از فصلهای کتاب «امپریالیسم نو: ایدئولوژی امپراتوری» به کوشش کولین موورسColin Mooersتحت عنوان «دموکراسی به عنوان ایدوئولوژی امپراتوری» به قلم الن میکسینز وودEllen Meiksins Woodاست. اگر چه این مقاله به سیاست خارجی ایالات متحدۀ آمریکا در دوران ریاست جمهوی بوش پسر می پردازد. اما موضوع آن محدود به بوش و دورۀ زمانی مشخصی نیست بلکه منطق سیاست خارجی ایالات متحده را در قالب امپریالیسم نو پردازش میکند. در این مقاله شعارهای زیبای سردمداران سیاست خارجی آمریکا مانند: آزادی و برابری و گسترش دموکراسی را همچون ایدئولوژی برای تامین منافع ملی و گسترش امپراتوری آمریکا می بیند که تحت عنوان امپریالیسم نوین مفهومپردازی میشود. در پسّ شعارهای زیبای ظاهری، منافع امپراتوری قرار دارد که این شعارها صرفاً توجیهی برای قدرت طلبی و گسترش حوزۀ نفوذ امپراتوری آمریکا است. نکتۀ مهمی که در این مقاله پردازش شده است این است که صرفاً شعاری به نقد سیاست خارجی آمریکا نپرداخته است بلکه منطق امپریالیسم نوین را در ذات لیبرال دموکراسی و سرمایهداری می داند که نابرابری اقتصادی/طبقاتی را زیر لوای برای حقوقی/سیاسی پنهان می کند. کلیدواژگان: امپریالیسم نوین، سرمایهداری، دموکراسی، ایدوئولوژی
دموکراسی: ایدئولوژی امپراتوری. جرج بوش 1 در دومین سخنرانی افتتاحیاش به مردم جهان گفت که رسالت امریکا –یک رسالت الهام شده از سوی خدا- گسترش آزادی و دموکراسی به تاریکترین نقاط دنیا و از میان برداشتن استبداد است. بسیاری از مردم چیزی عمیقاً غیر متناسب، بین آن رسالت بیان شده و واقعیات موجود میبینند. اما تجمیع دموکراسی با تعرض امپریالیست صرفاً دیوانگی جرجبوش نیست. به طور قطع جرج مؤخِر، نخستین رئیس جمهور امریکا نیست که دخالتهای امپریالیست را بر پایههای رسالتی برای دفاع وگسترش دموکراسی توجیه کند. به نظر می رسد تجمیع امپریالیسم و دموکراسی عمیقاً ریشه در ایدۀ امریکایی دارد و بسیاری از امریکاییها شدیداً اعتقاد دارند که این نظریه نشان دهندۀ سرنوشت آشکار کشورشان است. آزادی ،برابری امپریالیسم. به دنبال یازده سپتامبر(11 /9)، در زمان جنگ افغانستان، شصت تن از افراد آکادمیک امریکا بیانیهای صادر کردند با عنوان «برای چه می جنگیم : نامه ای از امریکا ». امضاءکنندگان برخی از مظنونان معمول را در بر میگرفت. مانند ساموئل هانتینگتون و فرانسیس فوکویاما،2 البته افراد دیگری مانند مایکل والزر سوسیال دموکرات را شامل میشد که ما به طور اتوماتیک آنها را ایدوئولوگهای جناح راست در نظر نمی گیریم. احتمالاً عادلانه است که بگوییم بیانیه آنها نشان دهندۀ عقایدی با گسترۀ انصافاً وسیع فکری و سیاسی است- حداقل با معیارهای امریکا- از لیبرال چپ میانه تا محافظه کاری تقریبا محترمانه، و این احتمالاً تنها دفاع متمدن از دخالت نظامی امریکاست که میتوانیم بیابیم.
1-George W. Bush 2- Samuel Huntington and Francis Fukuyama
این نامه، با مفاهیمی از ارزشهای اساسی آغاز میشود که طبق نظر امضاکنندگان، نمایندۀ بهترین ارزشهای امریکایی است که برای آن به جنگ رفتند: پنج حقیقت اساسی را تصریح می کنیم که بدون تبعیض متعلق به همه مردم است. 1- همه انسان ها آزاد به دنیا می آیند و در شأن و حقوق برابرند. 2- موضوع اصلی جامعه، فرد انسانی است، نقش قانونی دولت حمایت وکمک به پرورش شرایط برای پیشرفت انسان است. 3- انسانها ذاتاً در مورد اهداف و نتایج نهایی زندگی به یافتن حقیقت علاقه مندند. 4- آزادی وجدان و آزادی مذهبی ، حقوق مصون از تعرضِ فرد انسانیاند. 5- کُشتن به نام خدا برخلاف ایمان به خداست و بزرگترین خیانت در باورهای مذهبی جهانشمول است. ما می جنگیم تا از خود، و از این اصول جهانی دفاع کنیم بسیاری از ما هیچ چیز اعتراضآمیزی در این فهرست نمییابیم. حتی ممکن است آن را کاملًا ستایشآمیز بدانیم. پرسش این است که چگونه میتوانیم آن را با ماجراجویهای نظامی امریکا وفق دهیم. میتوان با ارزشهای ذکر شده در این فهرست موافق بود و دقیقاً به همان دلیل، جنگ در افغانستان، یا بهتر از آن جنگ در عراق را صریحاً (تعرض) امپریالیسم در نظر بگیریم. ممکن است درک اینکه چگونه این ارزشها، زمینههایی برای یک جنگ اساساً امپریالیستیاند، مشکل باشد. خصوصاً اصل اول در مورد آزادی و برابری انسان ها. بویژه نکتۀ متحیرکننده زمانی است که در مقابل، پیش زمینه سیاست خارجی واقعی امریکا درنظر گرفته شود. که اساساً در روابطش گرایشی به حمایت از رژیم های دموکراتیک نشان نداده است. بویژه یورشهای رژیم بوش به دموکراسی در خانه و حیاط پشتی خود. این امر هنگامی که بیانیه(نامه) بحث می کند که این جنگ –و آنچه امضا کنندگان این نامه اذغان دارند به کل جنگ کذایی علیه تروریسم بر می گردد- مطابق با شرایط «جنگ عادلانه » است ،گیجکنندهتر است. آنها میگویند این جنگ در درجۀ نخست و به بهترین وجه جنگی عادلانه است زیرا با شرط «جنگهای متجاوزانه و کشورگشایانه هرگز پذیرفته نیستند». مطابق است.
این امر ممکن است تحت این شرایط بسیار مضحکبه نظر آید، چرا که دولت بوش که به ندرت مقاصدش را در مورد حفظ هژمونی امریکا در منطقه، از طریق کسب موقعیتهای استراتژیک در افغانستان و عراق پنهان می کند. اما این هر چند ناهماهنگ به نظر برسد، جا دارد بپرسیم چرا چنین ناهماهنگی هایی از سوی افراد هوشمند و نجیب، پذیرفتنی به نظر میاید. چگونه است که آزادی ، برابری ، و مقام جهان شمولی انسانی می تواند توجیهی متقاعدکننده برای امپریالیسم و جنگ باشد؟ پاسخ با کاپیتالیسم آغاز میشود. یک سیستم نابرابر تخصیصی که بر نابرابریهای قانونی یا نابرابری حقوق سیاسی وابسته نیست. اختصاص دادن و ایجاد طبقات میتواند تحت این قانون آزاد و برابر باشد. ارتباط بین آنها توافق قراردادی بین افراد برابر و آزاد است. حتی حق رأی عمومی بدون تاثیر گذاری اساسی بر قدرتهای اقتصادی سرمایه امکان پذیر نیست. در واقع، سرمایهداری از نابودی تفاوتهای رسمی قدیمی میان انسان ها سود می برد، به این دلیل که از کاهش همه انواع مردم به واحد های تغییر پذیر کار رونق می یابد.(در اینجا باید اضافه کنم که این امر نتایجی مهمل نما به دنبال داشته است، که یکی از انها ظهور شکلی متعصب از نژاد پرستی در قرن نوزده است،که حذف برخی از مردم از دنیای طبیعی، ازادی و برابری انسانی را از طریق علامتگذاری انها به عنوان چیزی کمتر از انسان کامل امکان پذیر کرده است). توانایی سرمایهداری به باطل کردن برخی قدرتهای غیر اقتصادی بدین معنی است که قدرتهای استثماری ان می تواننند با دموکراسی لیبرال همزیستی داشته باشند،که در هر سیستمی که در ان استثمار وابسته به انحصار حقوق سیاسی است غیر ممکن میشد. دلیل امکان پذیری این امر این است که کاپیتالیسم فشارهای تازۀ کاملا اقتصادی ایجاد کرده است: فاقد دارایی(مالکیت) بودن کارگران ،که انها را مجبور به فروش نیروی کار خود در قبال یک دستمزد میکند، و فشارهای بازار، که اقتصاد را هدایت می کنند. سرمایهدار و کارگر هردو در حوزه سیاسی، می توانند حقوق دموکراتیک داشته باشند بدون اینکه روابط شان را دریک حوزه اقتصادی جداگانه کاملا تغییر دهند. بیشتر زندگی انسان در حوزه اقتصادی خارج از افزایش ظرفیتهای دموکراتیک شکل یافته است. بنابراین، کاپیتالیسم چنان می تواند با ایدوئولوژی آزادی و برابری همزیستی داشته باشد که هیچ سیستم دیگری از سلطه نمی تواند. در واقع، این عقیده که سرمایهداران و کارگران متشابه، آزاد و برابرند، مهمترین حمایت ایدوئولوژیک کاپیتالیسم شده است. دموکراسی رسمی، با ایدوئولوژی آزادی، برابری و غیرطبقاتی بودنش یکی از تاثیر گذارترین مکانیسمها در حفظ و تکثیر ارتباطات طبقاتی سرمایهداری شده است. در ظاهر امر، جدایی حوزههای اقتصادی و سیاسی، می بایست از طریق برجسته کردن تنشها میان برابری رسمی در یک حوزه و نابرابری ماهوی در حوزه دیگر، نابرابری طبقاتی را واضح تر کند. اما ناپدید شدن نابرابری های طبقاتی، به صورت قانونی و سیاسی، عملا شکافهای طبقاتی را در کاپیتالیسم به جای آنکه شفافتر کند، مبهمتر کرده است. مثلاً در فئودالیسم، خیلی کم اتفاق می افتاد که رابطه استثماری بین اربابان و رعیتها شکل قانونی به خود بگیرد. نه تنها به این علت که رعیت آشکارا، کارش، محصولاتش و یا اجاره بها را مستقیماً به ارباب می داد، بلکه به این دلیل که نابرابری بین انها در قانون واضح بود. در کاپیتالیسم، برعکس نه تنها پرداخت از کارفرما به کارگر صورت می گیرد ، بلکه هیچ تصدیق سیاسی یا قانونی از نابرابری آنها نیز وجود ندارد. در واقع، تاکیدی مکرر بر برابری آنها است. این امر یک امتیاز واقعی ایدوئولوژیک برای کاپیتالیسم فراهم اورده است، اما مشکلات مجزای خودش را نیز ایجاد کرده است. زمانیکه کاپیتالیسم خود را مجبور به توجیه استثمار و سلطه می یابد، نمیتواند واقعاً این کار را از طریق فراخوانی اصولی از نابرابری انجام دهد، بنابراین مجبور است برخی استراتژیهای تقریباً پیچیده را اتخاذ کند. که در مورد ارتباطات میان سرمایه و کار در جبهه داخل درست است.، اما ما در اینجا به مفهوم ویژۀ آن برای ایدوئولوژی امپریالیسم علاقه مندیم.
ایدوئولوژیهای امپریالیسم سرمایهداری. در روزهای نخستین امپریالیسم سرمایهداری، زمانیکه هنوز عمدتا مسئله، مسعمرات استوار و بیدرنگ مطرح بود، یک پیشرفت نظری مخصوصاً جالب وجود داشت، به نام توجیه امپریالیسم از طریق نظریه مالکیت. در ابتدا تاکید بر این بود که وقتی زمین از قبل اشغال نشده است، برای مطالبه به مستعمرههایی که آن را آباد کنند در دسترس است، حتی بدون رضایت ساکنان بومی آن. این نظر برای مثال در آرمان شهر توماس مور وجود دارد. اما به سرعت این بحث تعرض امیزتر شد: به این معنی که حتی زمین اشغال شده، چنانچه به اندازه کافی پربار از ان استفاده نشود مالکیت حقیقی نبوده، و برای سلب مالکیت مهیاست - که اساسا به این معنی بود که برای ایجاد سود، در یک بافت تجارت توسعه یافته استفاده نمیشد- چیزی شبیه این بحث از پیش در توجیه امپریالیسم انگیس در ایرلند در اوایل قرن 17 ظاهر میشود اما بیشترین نظریهپردازی سیستماتیکاش را از نظریه جان لاک می گیرد، که درآن حق مالکیت بر اساس استفاده سودمند و پربار از دارایی است، به عبارت دیگر، بر اساس تولید ارزش مبادله ای. بنابراین اکنون کاملا با کنارگذاشتن مسئله قانون و سلطه، دفاع از استعمار به صورتی تقریبا غیر شخصی امکانپذیر بود. این مسئله صرفاً به کارگیری اصول مشابه در قلمروهای مستعمرهای بود. همانطور که انگلیسیها در حال اعمال کردن (مالکیت)در اقتصاد داخلی خود بودند، که در آن بر اساس اصول تولید و سود، شروع به مغلوب سازی دیگر حقوق مالکیت می کردند. قلمرو استعماری صرفا مانند زمین عمومی یا هرز در انگلیس بود ، اماده بکار بسته شدن بوسیله کسانی که در کشاورزی تجاری مشغول بودند. این امر کاربردی از اصول کاپیتالیست بود. اصول رقابت، انباشت، پیشینهسازی سود از طریق افزایش تولید. این، اخلاق کاملاً مدرنی را بیان میکرد که در آن ارزش مبادلهای بر عهده دیگر کالاها برتری می یافت و توجیه همه چیز از استثمار و سلب مالکیت تا تخریب اکولوژیک را امکان پذیر می کرد –همگی به نام آزادی و برابری. اما توجیه امپریالیسم در شکل یک نظریه دارایی(مالکیت) لحظه خاصی در تاریخ امپریالیسم را نشان می دهد، و به زودی بی اعتبار خواهد شد. کاپیتالیسم سرانجام به نقطهای ارتقا مییافت که در آن مستعمرگی دیگر لازم یا دلخواه نبود. امپریالیسم جدید –که به طور واقعی تنها در نیمه دوم قرن بیستم ظاهر شد - داستانی متفاوت و عجیب بود. زمانی فرارسید که کاپیتالیسم توانست فشارهای اقتصادی قدرتمندش را بر تمام جهان تحمیل کند، طوری که نیازی به تحمیل مستقیم قانون مستعمره ای نداشت. باید گفت این امر زمان زیادی گرفت. حتی در امپراتوری بریتانیا، قدرت اقتصادی بازار و کاپیتال هرگز کافی نبودند و در این عصر، قدرت امپریال حتی مجبور بود به چیزی برگردد که بیشتر شبیه امپراتوری پیش از کاپیتالیست بود. یک امپراتوری قلمرویی که بوسیله دیکتاتوری نظامی اداره میشد. امپراتوری کاپیتالیسم(سرمایهداری) کاملا توسعه یافته، که بیش از همه به امپراتوری اقتصادی وابسته است، اساساً داستان امپریالیسم امریکا است . روی هم رفته، امریکا ترجیح داده است که از درگیریهای مستعمرهای خودداری کند و در عوض یک امپراتوری غیر رسمی کذایی را حفظ کرده است که نیروهای بازاریان را تحمیل کرده و انها را به نفع کاپیتال امریکا دستکاری می کند. همگی میدانیم که این امر بدون حمایت قدرت نظامی غیر ممکن بود، اما آن قدرت عموما برای هدف گرفتن و حفظ قلمروهای مستعمره ای امپریال قدیمی استقاده نشده است. وظیفه آن گسترده تر و باز تر از ان بوده است: به منظور اداره سیستم جهانی تا ان را برای گردشهای کاپیتال امن کند. به این نکته تا لحظهای دیگر اشاره خواهم کرد. در اینجا پرسش با مسایل ایدوئولوژیک مرتبط است که بوسیله این نوع جدید از امپریالیسم ایجاد شده اند. چگونه فرد یک امپراتوری غیر قلمرویی و غیر مستعمره ای را نظریهپردازی و توجیه می کند؟ چگونه فرد استثمار مردم و منابع را که مستلزم هیچ حکومت مستقیم یا گسترش قلمرویی نیست و جایی که نیاز به حکومت شخصی یا گرفتن دارایی(مالکیت) نیست را توضیح می دهد و از آن دفاع می کند؟ هدف این امپراتوری نو، بیش از هر چیزی، دسترسی آزاد برای کاپیتالیسم، بویژه کاپیتال امریکا به هر جایی در جهان است چیزی- که با حسن تعبیر گشودگی نامیده میشود .این به معنی اشغال مستعمرهای نیست. این به معنی حکومت مستقیم بر مردمان مستعمرهای نیست. بر خلاف انچه مکررا از سوی نظریه پردازان جهانیشدن شنیدهایم، به معنی نابودی کشورهای کم و بیش سرزمینی قدرتمند نیست. برخلاف آن، به یک سیستم جهانی ثابت از کشورهای چندگانه برای حفظ نوعی از نظم و قابلیت، که بیش تر از هر شکل اجتماعی دیگری کاپیتالیسم به آن نیازمند است. دسترسی باز برای کاپیتال همچنین به معنی یک اقتصاد جهانی حقیقتا پیوسته نیست. درست است که اقتصادهای جهان وابسته به یکدیگرند، اگر بدین معنی است که انها همه تابع فشارهای تحمیل شده بوسیله کاپیتال جهانی اند؛ اما گشودگی و تجارت به اصطلاح ازاد یکجانبهاند. کاپیتال جهانی عملا از ناهماهنگی اقتصادی های ملی سود می برد، که به ان اجازه می دهد منابع و کار ارزان را استثمار کند، در حالیکه همزمان جلوی رقابت اقتصادهای ارزان قیمت را میگیرد. همچنین از طریق کنترل حرکتهای کار سود می برد. آنچه کاپیتال جهانی به ان نیاز دارد یک دولت جهانی نیست بلکه یک سیستم جهانی منظم از دولتهای سرزمینی است که نظم سیاسی و اقتصادی را درون مرزهای سرزمینی حفظ کند و همزمان نفوذ آن به مرزها را بوسیله کاپیتال جهان مجازو تسهیل کند. بدون ارائه هرگونه چالش یا رقابت پرخطر.پس چگونه این امپراتوری جهانی بوسیله حامیان اش تفسیر و توجیه میشود؟ امپریالیسم جدید به سادگی قادر به هرنوع توجیهات امپریالیستی قدیمیش نیست. با این دلیل که صرفا به توجیه سلطه امپریال بستگی ندارد بلکه به رد کامل وجودش بستگی دارد.تا حدی، با این هدف نائل میشود، کم و بیش به همان شیوه ای که کاپیتالیسم سلطه طبقاتی را پنهان می کند.ارتباطات طبقاتی بین کاپیتال و کار فاقد شفافیت است، با گرفتن شکل ارتباطات قراردادی ،توافقی بین افراد رسما آزاد و برابر که از سوی نیروهای غیر شخصی بازار وساطت شده اند.
به طور مشابه، استثمار در امپریالیسم جدید فاقد شفافیت حکومت مستعمره ای است. اما گفتن اینکه امپریالیسم کاپیتالیسم، امپریالیسم نیست، چون شامل حکومت مستعمرهای مستقیم نمیشود مثل این است که بگوییم استثمار کار از سوی سرمایه دار، استثمار طبقاتی نیست. کاپیتالیسم با در اختیار داشتن امپراتوری بازار، میتواند سلطه خودرا بدون حکومت مستقیم تحمیل کند. در عوض استفاده از قدرت کشور برای تحمیل سلطه مستقیم، در بافت بسیاری از کشورهای قدرتمند رونق می یابد. در اینجا تشبیهی بین شهروندان در یک دموکراسی کاپیتال، و کشورها در یک امپراتوری کاپیتالیسم جهانی وجود دارد. جامعه دموکراتیک از افراد رسما برابر و ازاد مدنی تشکیل میشود، همانطور که نظم جهانی از کشورهای قدرتمند برابر و ازاد تشکیل میشود و همانطور که شهروندی برابر، گرایش به نقاب زدن بر سلطه طبقاتی در کاپیتالیسم دارد، حاکمیت دولتی قانونی، گرایش به نقاب زدن بر سلطه امپریالیسم دارد. اما این برای توجیه امپریالیسم جدید کاملاً کفایت نمیکند.چون به تحمیل و حفظ دستورات اقتصادی کاپیتالیسم بستگی دارد، همچنین به توجیه خود این نظم اقتصادی نیز نیازمند است. از آنجا که امپریالیسم اقتصادی در این معنی صرفا به طور واقعی در بخش پایانی قرن بیستم به وجود امد، استراتژی ایدوئولوژیک هنوز در یک فرایند توسعه است. اما طرح های عمومیاش اکنون تقریباً روشن است. استراتژی اصلی در سالهای اخیر تلقی کردن اقتصاد کاپیتالیست جهانی به صورت یک پدیده طبیعی، غیر شخصی و یک امر اجتناب ناپذیر تاریخی بوده است، ایدهای که به خوبی بوسیله مفاهیم متعارف جهانیسازی منتقل شده است. جهانیسازی، در مفهوم فعلی کاپیتالیسم و حتی سلطهیافتۀ امریکایی، به عنوان نتیجه دو فرایند طبیعی اجتناب ناپذیر درک میشود. قوانین طبیعی غیر شخصی بازار و جبرگرایی تکنولوژیک. اینطور فهمیده ایم که قوانین بازار به طور اجتناب ناپذیر کل جهان را در بر خواهد گرفت، بنابراین جنگیدن با انها واقعا هیچ هدفی به دنبال ندارد؛ و فن اوری های اطلاعات جدید نه تنها ان فرایند را ممکن می سازد بلکه حتی می تواند عامل اصلیاش باشد. هنوز حتی این امر کافی نیست تا مثالی برای امپریالیسم جدید باشد. تضادی عمیق در قلب امپراتوری نو وجود دارد که نیازهای ایدوئولوژیک آن را تا حدی پیچیده می کند. مهم نیست دستورات صرفا اقتصادی چه اندازه قوی باشند، مهم نیست جقدر قدرت امپریالیسم می تواند از سلطۀ صرفا اقتصادی سود ببرد در عوض معاملات مستعمره ای کم سودتر و پرخطرتر - یا دقیقا به این خاطر که بر جهان از طریق حکومت مستقیم سلطه ندارد-این امپراتوری نمی تواند بدون یک سیستم جهانی کشورها برای سازمان دادن به اقصاد جهانی دوام بیاورد. یک کشور حقیقتا جهانی، که نتواند کاپیتالیسم جهانی را به همان صورتی حفظ کند که کشورهای ملی سرمایه های داخلیشان را حفظ کرده اند، تقریبا غیر قابل تصور است. بنابراین، یک جدایی واقعی بین دستیابی اقتصادی به سرمایهداری و نیروی سیاسی حفظ کنند ان وجود دارد.
یک سیستم جهانی از دولتهای چندگانه، مسایل خاص خودش را دارد. حفظ نظم و محیطی هماهنگ برای کاپیتالیسم در سیستم دولت جهانی چندان ساده نیست.این کار مستلزم حمایتهای ایدوئولوژیک، نظامی و سیاسی است که بوسیله قدرت تماما اقتصادی تامین نمیشود. طنز قضیه اینجاست که این کار مستلزم یک نیروی نظامی بزرگتر از هر امپراتوری در تاریخ است، برخلاف این واقعیت –یا تا حدی به این دلیل- که هدف ان گسترش سرزمینی یا حکومت استعمارگر نیست. اگر هدفی قابل تشخیص داشته باشد، چیزی مبهم وکلی است، مثل کنترل جهان به منظور حفظ امنیت آن، برای کاپیتالیسم. به بیانی دیگر، هدف آن کاملا گسترده است. بنابراین، امپریالیسم نو، نه تنها به یک ایدوئولوژی برای کمک به حفظ محیط سیاسی در سیستم دولتی جهانی نیاز دارد بلکه به توجیهی برای قدرت نظامی بزرگ نیز نیازمند است وبه توجیهی از ان قدرت نظامی، نه تنها برای دفاع در مقابل تهدید های واقعی ،یا حتی برای گسترش استعمار، بلکه برای اهداف بی انتها(مبهم) نیز نیاز دارد. بی پرده بگوییم، امپریالیسم نو به یک ایدوئولوژی برای توجیه آنجه برابر است با حالت جنگ پایدار نیاز دارد.
در این نقطه از تاریخ، بیش از همیشه، گفتمانی از نابرابری و سلسله مراتب را طلب می کند، بنابراین استراتژی های ایدوئولوژیک موجود محدودتر از همیشه اند. انها عمدتا محدود به ایدوئولوژی های ظاهرا مساوات طلب و دموکراتیک هستند- و در هر حال ان ایدوئولوژی ها امتیازات واقعی برای کاپیتال امپریال دارند.- مفهوم دموکراسی چندین گناه را در بر می گیرد، و مخصوصا حالا که استراتژی های امپریالیسم قدیمی پس از جنگ دیگر کار نمیکنند، سودمند شده است.تا مدتی، توجیه یا پنهان کردن امپریالیسم در پروژه های توسعه و نوسازی پس از جنگ امکان پذیر بود، نظریهای که با کمک از سوی غرب، جهان سوم را، به استانداردهای غربی ارتقاء دهند. البته این(توسعه) با شرایط غرب و مطابق با تقاضاها و علایق امپریالیسم رخ بدهد؛ اما حداقل این استراتژی امپریالیسم، وعدۀ امتیازی مثبت به کشورهای در حال توسعه می داد.
اما، همچنانکه شکوفایی طولانی مدت، پس از جنگ درکشورهای سرمایهداری پیشرفته ،جای خود را به رکود اقتصادی طولانی مدتی داد، استراتژی توسعه بوسیله نئولیبرالیسم، با سیاستهایش درمورد تطبیق ساختاریی ، خصوصی سازی و ....،آسیب پذیری کامل اقتصادهای کوچکتر در مقابل سرمایهداری خارجی و احتکار مالی را به دنبال خواهد داشت. حداقل پشت صحنه، حتی برخی از نئولیبرال های برجسته تصدیق می کنند و شاید حتی مباهات می کنند که آیندهای که در پیش رو می بینیم آیندهای است که در ان 80 در صد جمعیت جهان کم و بیش زائد خواهند بود، که در کشاورزی پیشرفته از لحاظ فناوری و تجارت، محصولات کشاورزی جایگزین میلیون ها نفر از زمین داران را خواهند گرفت، کسانی که به شهرها مهاجرت خواهند کرد تا نواحی فقرنشین و غیره را تشکیل دهند. این نگرش در اینده کمتر امیدی برای رفاه میلیون ها نفر را باقی می گذارد. حتی یک نئولیبرالیسم میانه رو بسیار کمتر از استراتژی های توسعه قدیمی و عده می دهد. اما سخن از دموکراسی، حداقل برای مصرف داخلی در سرمایهداری امپریالیسم ارزان است، لفاظیهای سودمندی را جایگزین خواهد کرد.
ایدۀ امریکایی دموکراسی: اکنون، ممکن است به نظر برسد که علم دموکراتیک قسمت اعظم سیاست خارجی فعلی امریکا را رد می کند. قطعاً حمایت امریکا از رژیم های متعدد سرکوب کننده را پوچ می داند، اما امروز همانند گذشته ،- قطعا ناسازگار با گوانتانومی، بدون در نظر گرفتن یورش بر ازادی های مدنی در داخل کشور-، بسیار مشکل است با حالت جنگ پایدار موافق بود. اما بگذارید ، به خاطر بحث ، تمام ان واقعیات را کنار بگذاریم و در نظر بگیریم چگونه رژیم بوش می تواند رسالتش را با شرایط خودش توجیه کند.
اولین چیزی که باید بدانیم این است که امپریالیسم نو در دستشان چیزی دارند که هرگز برای ایدوئولوژیک های امپریالیسم پیشین موجود نبود.آنها مفهومی بسیار کم خطرتر از دموکراسی دارند که با ان کار کنند، چیزی که بسیار خوب با سلطه طبقاتی و گسترش امپریالیسم جور در می اید. این نظریه از دموکراسی است که در امریکا خیلی زود در تاریخ خودش اختراع شد.هدف اصلی ان –و باید هیچ توهمی در این باره نداشته باشیم- قویتر کردن شهروندی دموکراتیک نبود بلکه بر عکس حفظ حکومت نخبگان در مواجه با حکومتهای توده اجتناب ناپذیر و حاکمت عامه بود. هدف سیاست زدایی شهروندی و تبدیل دموکراسی، به حکومت بوسیله طبقات سهام دار بر گروه شهری منفعل، و نیز محدودکردن دموکراسی به یک حوزه سیاسی رسمی و محدود بود. پدران تاسیس کنننده استراتژی های مختلفی برای دست یابی به ان هدف اتخاذ کردند، اما انچه در اینجا از این نقطه نظر بسیار قابل توجه است این است که انها هر چیز امکان پذیری را انجام دادند تا شهروندی دموکراتیک را با مرتبهبندی بهرههای اقتصادی انطباق دهند یا تا حدی تابع آن کنند.
تاریخ قبلاً جدایی قدرت سیاسی و اقتصادی را تامین کرده بود، اکنون لازم بود که حوزه سیاسی را از نو ایجاد کند تا ان را تابع قدرت اقتصادی سازد. سیاست بطور صریح به عنوان راهی برای اداره نابرابری طبقاتی و تفاوتهای بهره اقتصادی تنظیم شده بود. در مواجه با نیروهای قوی عامه که از انقلاب امریکا ظهور یافتند ،نظر بر این بود که دموکراسی را تا انجا ممکن است خنثی کنند.
موسسان قانون اساسی می خواستند تضمین کنند که شهروندی دموکراتیک به معنی قدرت دولتی دموکراتیک، قدرت به طور واقعی در دست مردم نیست. از یک طرف، قدرت اکثریت باید بوسیله بخش شدن و گسترش اکثریت تا حدممکن خلع سلاح میشد تا از ائتلاف ان به یک نیروی منکوب کننده پیشگیری کند. این امر ، همانطور که جیمز مدیسون(James Madison)به ان اشاره کرده است، یک امتیاز بزرگ گسترده است. از طرفی دیگر، قدرت نخبگان سهام دار باید بوسیله فیلتر کردن حاکمیت عامه از طریق نهادهای قدرتمند که تابع انتخابات مستقیم نبودند، مجلس سنا و بالاتر از همه ریاست جمهوری(یک ریاست جمهوری اجرایی قدرتند ، به جای یک سیستم پارلمانی، خود حفاظ دیگری علیه حکومت عامه بود) محافظت میشدند. بنابراین در اینجا دموکراسی، که هدف ضروریاش سالم نگهداشتن سلطه طبقاتی بود، همزمان، حق رای دموکراتیک و دیگر شکل های دموکراتیک را محفوظ کرد.کاپیتالیسم حتی در اولین مرحله توسعه، بوسیله ایجاد یک اقتصاد جدا و قدرتهای استثماری که دیگر به حقوق سیاسی انحصاری وابسته نبودند، این امر را امکان پذیر کرده بود. از پیش حوزه اقتصادی جداگانهای، با اصول نظم و سلطه خودش وجود داشت.اما این دمکراسیِ امریکا بود که حوزه سیاسی را ایحاد کرد و به ان اضافه کرد، یک حوزه سیاسی که با تقسیم کار کاپیتالیسم بین قدرت اقتصادی و سیاسی مطابق باشد.امروزه ، امریکا نماینده دموکراسی کاپیتالیسم است. در مفهوم ایدوئولوژی و در واقعیت عملی. حاکمیت رسمی مردم را با حکومت واقعی کاپیتال ترکیب می کند. در امریکا توزیع شهروندی به صورت دموکراتیک و بدون تاثیر گذاری مستقیم و اتوماتیک بر قدرت طبقاتی به هر طریق جدی امکان پذیر است.کاپیتالیسم به «دموکراسی» اجازه می دهد درون حوزه بسته ای از عملکرد محدود باشد. اما –و این یک امای بزرگ است- تقسیم کار بین قدرت تخصیص و قدرت زور که این امکان را ایجاد می کند. همچنین حالت ارگان ضروری برای طبقه کاپیتالیسم را نیز ایجاد می کند. استثمار کاپیتالیسم قطعاً میتواند در فضایی اقتصادی بدون دخالت ادامه یابد،حتی انجا که کل شهروندان بطور قانونی برابرند و حتی در شرایط حق رای عمومی. اما کاپیتالیسم برای ایجاد شرایط انباشت و تقویت که سرمایه نمی تواند برای خود ایجاد کند، به دولت وابسته است. بنابراین، قدرت دولت در دستان اشتباه هنوز کاری خطرناک است.نظر امریکا در مورد دموکراسی، برای همۀ منفعتهای مسلم، بویژه در محافظت قانونی از آزادی های مدنی (اکنون بیش از همیشه تحت تهدید در دستان رژیم بوش)،برای تابع کردن سیاست به نابرابری طبقاتی و تفاوتهای بهره اقتصادی طراحی شده است.تاکنون، دموکراسی امریکا کاپیتالیسم را به خوبی از طریق حفظ تعادل میان دموکراسی «رسمی» و حکومت طبقاتی کاپیتالیسم هم در درون دولت و هم در بیرون حفظ کرده است. در یک لحظه پیشنهاد می کنم که نظم جهانی نو امکان تهدید آن تعادل را دارد . اما ابتدا، تنها چندکلمه در مورد اینکه چکونه مفهوم امریکا از دموکراسی در حمایت از امپریالیسم به کار برده میشود. دموکراسی و امپریالیسم: جوهر دموکراسی آنطور که در امریکا تصور میشود ترکیب دموکراسی رسمی با حکومت طبقاتی واقعی است، حکومت طبقاتی کاپیتالیسم. این امر حرکت متعادل کننده مفهومی ظریفی را بین تاکیدی بر حاکمیت عامه و سلطه کاپیتالیسم، تابعیت سیاست به بازارهای کاپیتالیسم، و دستورات منفعت را در بر می گیرد. آن دسته از کسانی که در امریکا متولد شده اند برای پذیرش این ترکیب خدعه امیز به خوبی تعلیم دیدهاند. ما برای در نظر گرفتن قدرت سیاسی به عنوان چیزی که هیچ ارتباطی با قدرت یا طبقه ندارد، به خوبی آماده شدهایم. ما آموزش می بینیم تا دارایی را به عنوان اساسی ترین حق انسانی، و بازار را به عنوان قلمرو واقعی ازادی بدانیم. به ما یاد می دهند که بپذیریم اجتماعیترین شرایط در حوزهای اقتصادی خارج از دسترس دموکراسی تامین میشود. ما یاد می گیریم که به مردم نه بر حسب اجتماعی به عنوان مردم عادی، طبقه کارگر یا هر چیزی مرتبط با قدرت عامه بنگریم، بلکه به عنوان دسته ای کاملا سیاسی؛و دموکراسی را به حوزه سیاسی رسمی وحدودی منحصر می کنیم. همانگونه که پدران موسس در نظر داشتند، ما حقوق سیاسی را اساسا به صورت منفعل می بینیم، و شهروندی را به صورت هویتی منفعل ،فردی و حتی خصوصی ، که می تواند گاهی از طریق رایگیری، اظهار عقیده کند اما هیچ معنی اجتماعی ،جمعی یا فعال ندارد. بنابراین، برای بیشتر امریکاییها هیچ چیز در مورد کاربرد این دیدگاه دموکراسی، امپریالیسم بدون واسطه، غیر مقبول نیست. در ایان قرن بیستم ، امریکا پرچمدار شکلی از امپراتوری بود که امپریالیسم در باز (open Door) نامیده شده است. با ریشههایی که به تاسیس جمهوری بر میگردد. سیاست در باز کذایی اولین بار صریحا در ارتباط با چین بیان شد. این اصل با تاکید بر یکپارچگی سرزمینی چین اغاز شد، به بیان دیگر، حق ازادی ان از سلطه خارجی ،اما یکپارچگی سرزمینی چین، به طوریکه دادن زمام ازاد به ان، برای نفوذ به اقتصاد چین ،به قصد خدمت به اهداف کاپیتالیسم امریکا بود .در ظاهر، این کار برای ایجاد بازی مسطح در نظر گرفته شده بود ، به طریقی که امریکا بتواند انچه دیگر قدرتهای بزرگ قبلا انجام می دادند، انجام دهد. اما محاسبه –نه چندان غیر منطقی- این بود که جهانی که در ان کشورهای مختلف موجود یکپارچگی سرزمینی خودشان را حفظ می کنند در حالیکه باز کردن اقتصادهایشان به کاپیتالسم خارجی، با درنظر گرفتن قدرت اقتصادی امریکا،عموما به نفع امریکاو کاپیتالیسم امریکا کار خواهد کرد.ارتباطی صریح بین این مفهوم از نظم بین الملل و دیدگاه امریکا از جمهوری دموکراتیک وجود دارد، که از ان شهروندی دموکراتیک با حکومت کاپیتالیسم از طریق رسانۀ دستورات اقتصادی پیوسته میشود. امریکا از ابتدا آماده بود تا آن درها را از طریق نظامی باز کند – ظاهرا به نامهای ضد مستعمره ای عدالت، برابری و گسترش دموکراسی -. انچه این امر را مقبول ساخت جدایی رسمی قدرت اقتصادی و سیاسی بود، که به امریکا اجازه حمایت، -حداقل ظاهرا -، از یکپارچگی سرزمینی و حاکمیت کشورهای تابع را داد. حتی کسانی که ظاهرا چپ گرا هستند به نظر می رشد بوسیله این استراتژی ایدوئولوژیک قانع شده باشند. برای مثال کتاب مشهور انتونیو نگری (Antonio Negri) و مایکل هارد(Mikel hardt) را در نظر بگیرید، که امپراتوری مبنی بر سلطهگری امریکا را با شرایطی توصیف می کند که تماما مطابق با معمارهای امپریالیسم «در باز» می بود. با سخن گفتن در مورد یک امپراتوری مبنی بر سلطه امریکا که با همه پیامدهای تاسف بار ان، بر خلاف دیگر اشکال امپراتوری، گسترش از یک دموکراسی اساسا ملایم است،با گرایشهای باز ،گسترده و فراگیر.
با اینحال، امریکا با همه خطابه دموکراتیکش، عموما گرایش به پیشتیبانی از رژیم های استبدادی هم پیمانانش داشته است. هیچ خوانندۀ این کتاب نیاز به یاد اوری درمورد تمام موقعیتهایی که امریکا از طریق نظامی و دیگر طرق دخالت کرده است تا از جلوس یک رژیم دموکراتیک پیشگیری کند یا یک رای گیری دموکراتیک را براندازد، ندارد. اما آن هموراه امکان پذیر نیست، ممانعت از دموکراسی به اسم دموکراسی گزینشی دیگر است، که در سال های اخیر مهم تر شده است. مثلا درخاورمیانه ،حمایت از دوستان قدیمی مشکل تر شده است. جنبشهای اسلامی، که جالشی برای دوستان مستبد امریکا هستند، تهدیدی بوده اند برای تبدیل شدن به جنبشهای کاملا توده ای؛ در این شرایط بهترین استراتژی موجود جایگزینی این رژیم های مستبد با نوعی دموکراسی منطبق است که در ان دشمنان امریکا، اسلامی یا غیر ان، تا حدی به حاشیه رانده شوند.در حالیکه هر تعداد حوزه زندگی عمومی که امکان پذیر است خارج از دسترس محاسبه دموکراتیک قرار می گیرند.-برای مثال، از طریق خصوصی سازی-.
اگر امریکا- با اکراه و با تاخیر –از رای گیری در عراق حمایت کرد. به این دلیل بود که انتخاب دیگری نداشتند. اما جای شک نیست که حکومتش از هیچ تغییر کاملا دموکراتیک، مانند تغییر واقعی قدرت طبقاتی،حمایت نخواهد کرد. این حکومت حتی محدودترین دموکراسی را که منافع کاپیتالیسم امریکا را در خطر قرار دهد، حمایت نمیکند. هر کار ممکن را انجام می دهد تا از ایجاد ان در عراق یا هرجای دیگری پیش گیری کند. این امر یا از طریق دخالت مستقیم محقق میشود، مثلا در عراق ، یا از طریق حمایت رژیم های دوست در تلاششان برای محدود کردن خسارت اصلاحات ظاهرا دموکراتیک ،مثلا در مصر. در اینجا، بویژه مفهوم امریکا از دموکراسی سودمند است. این تصور دو استراتژی ضروری را توصیه می کند. یکی یافتن فرایندهای رأی گیری و نهادهایی است که بر اکثریت، به هر صورتی غلبه کند. دیگری –و این سرانجام مهمترین استراتژی است- خالی کردن دموکراسی از حداکثر محتوای اجتماعی ممکن است.در نکته اول ،گروه های سیاسی خاصی را می توان به کلی حذف کرد- همانطور که نیروی مخالفت اصلی، اخوان المسلمین(Muslim Brotherhood)،از فرایند رای گیری مصر حذف میشود.- و گرنه امکان دادن امتیاز ناعادلانه به یک اقلیت وجود دارد تا از منافع طرفدار امریکا و سهام داران ان تا جای ممکن، حمایت شود. برای مثال سیستم انحرافی نمایندگی در لبنان را در نظر بگیرید.دادن امتیازی به مسیحیان که با تعداشان بی تناسب است. همچنین به دادن امتیاز، به طبقات متوسط ممتاز در مقابل مردم ذاغه نشین شیعه بیروت و جنوب محروم کشو.ر در عراق، اشغال امریکا به معنی دخالت بسیار مستقیمتر یا یک تغییر کاملا دموکراتیک بوده است، همانطور که قدرت اشغالگر عرصۀ کاندیدها را تا حد ممکن محدود می کردند و برای تضمین تداوم رژیمی که منصوب کرده است همه تلاش خود را کرده است. حتی اگر تلاشهایش برای حفظ یک رژیم دوستانه و قانون اساسی مناسب در عراق سرانجام بوسیله مخالفت داخلی مغلوب شود.
اما وقتی همه چیز گفته و انجام شود اجتماعی زدایی از دموکراسی، استراتژی واقع مهم ضد دموکراتیک است، که در پایان مهمتر از هر نوع وسیله رأیگیری است. هدف اصلی این استراتژی قراردادن حقوق سیاسی رسمی به جای هر حقوق اجتماعی دیگر و دورنگه داشتن زندگی اجتماعی از دسترسی محاسبه دموکراتیک، تا جای که ممکن است. این امر دقیقاً چیزی است که در عراق اتفاق افتاده است، که در ان پارامترهای سیاست دموکراتیک مدتها پیش از انتخابات، بوسیله برنامه خصوصی سازی و رهنمودهای اقتصادی پال برمر(Paul Bremer) تنظیم شد. بطور عمومی تر این امر نتیجه و تا حد زیادی هدف جهانی سازی نئولیبرال است. اگر جهانی سازی در حال اماده سازی زمینه برای دموکراسی در سراسر جهان است، چنانکه رهبران کشورهای کاپیتالیسم پیشرفته می خواهند به ما بقبولانند ، این کار را از طریق تضمین اینکه بیشتر زندگی اجتماعی و اقتصادی فراسوی دستیابی قدرت دموکراتیک خواهد بود ، در حالیکه روز به روز در مقابل قدرت کاپیتالیسم اسیب پذیرتر میشود. با اینحال می خواهم با نکتهای متفاوت نتیجه گیری کنم. حرکت متعادل کننده مفهومی در ایدوئولوژی امپراتوری و دموکراسی، به تقسیم ویژهای از کار بین فضاهای اقتصادی و سیاسی وابسته بوده است که تاکنون تقریبا به خوبی کارکرده است. اما رابطه قدیمی بین قدرت- که برای کاپیتالیسم امکان تحمل دموکراسی رسمی را فراهم کرد -در حال زوال است. قبلا پیشنهاد کردم که جدایی قدرت اقتصادی و سیاسی، که به کاپیتالیسم اجازه گسترش دستیابی اش به جهان و ان سوی مرزهای سیاسی را داده است، شکافی فزاینده بین قدرتهای اقتصادی کاپیتال و قدرتهای سیاسی که برای حفظ اقتصاد جهانی به انها نیازمند است، را نیز ایجاد کرده است. پیامد اقتصاد جهانی شدن این بوده است که کشورها از طریق روابط رسانه بین کشوری کم و بیش در اداره گردشهای اقتصادی درگیر بوده اند و کاپیتالیسم کم و بیش وابسته به سازمان اقتصادی، بوسیله سیستمی از بسیاری از کشورهای محلی بوده است. این امر بدین معنی است که تقسیم کار بین اقتصاد و سیاست ناواضح تر از قبل است. پس می توانیم وارد دوره ای جدید شویم که در ان نیاز کاپیتال جهانی برای یک سیستم دولتی مناسب تغییرات دموکراتیک را حتی تهدید امیز تر از قبل می کند. احتمالا مشخص میشود که اکنون دموکراسی، تهدید می کند که معنی ماهویتری داشته باشد، همانطور که در ابتدا در یونان باستان اختراع شده بود، پیش از انکه تعریف امریکا، ان را از محتوی اجتماعی خالی کند.
به منظور اداره اقتصاد جهانی، کاپیتالیسم به کشورهای محلی نیاز دارد نه تنها در مرکز امپراتوری، بلکه در سراسر سیستم جهانی. در این نظم نوین جهانی، دموکراسی حتی در شکل محدودش، احتمالا تحت هجوم رو به رشد است. رسالت بوش برای گسترش دموکراسی، در بهترین وضع به معنی سعی بر تضمین رژیم های مطیع و پیشگیری از تغییرات حقیقتا دموکراتیک است و در بدترین شکل به معنی جنگ است. در وضعیت جنگ پیاپی، حتی دموکراسی رسمی جوامع کاپیتالیست تحت خطر است. این مسئله در مورد جنگ سرد درست بود و در مورد جنگ کذایی بر علیه ترور نیز درست است. حمله به دموکراسی لیبرال قبلا اتفاق افتاده است، یورش بر آزادیهای مدنی در امریکا و جاهای دیگر. این از خبرهای بد، اما خبر خوب این است که منازعات ملی و داخلی اکنون بیش از همیشه از اهمیت بیشتری برخوردارند. وابستگی کاپیتالیسم جهانی به کشورهای محلی، احتمالاً آسیبپذیرترین بخش آن است؛ و هیچ چیز نمی تواند تهدیدآمیزتر از منازعات دموکراتیک واقعی باشد، در همه کشورها، در همه جا ، اما بویژه در خاستگاه امپراتوری.
*نویسنده مارکسیستی وعضو شورای سردبیری مانتلی ریویو *دکتری علوم سیاسی و مدرس دانشگاه آزاد کرمانشاه* | |
منبع : تحریریه مجله الکترونیکی انجمن ایرانی روابط بین الملل | |
تعداد بازدید : 1385 | |
تاریخ انتشار : 1394/03/09 - 13:3 | |
آخرین تاریخ بروزرسانی : 1394/03/09 - |
- ۹۷/۱۱/۰۳