کورد، ایران و تاریخ

بازسازی تاریخ و هویت کورد در پرتو نقد عقل سیاسی مسلط ایرانی / تاریخی

کورد، ایران و تاریخ

بازسازی تاریخ و هویت کورد در پرتو نقد عقل سیاسی مسلط ایرانی / تاریخی

کورد، ایران و تاریخ

این وبلاگ به تعامل یا تقابل کورد و ایران و همچنین تقابل تاریخ با کورد - میترا خواهد پرداخت به این معنی که تاریخ با جوهر دین و فلسفه و عقل سیاسی ایران در ابتدا واکنشی در مقابل کنش سیاسی و فرهنگی کورد - میترا بود. تاریخ ایران و کرد چنان در هم تنیده شده اند که بررسی یکی بدون دیگری امکان پذیر نیست. در البته این تنیده شدن به معنی همگرایی و یا تعامل نیست بلکه از سنخ دیالکتیک است در عین تضاد امکان جدایی ان نیست اما دیالکتیک نیز نیست چون امکان ظهور سنتزی از این تقابل وجود ندارد این ارتباط از نوع ارتباط واقعیت یا امر نمادین با امر واقع است که در عین طرد امر واقع از سوی امر نمادین، بدون وجود ان امکانیتی نخواهد داشت. هویت کردی برای عقلانیت و تاریخ ایرانی چون امر واقعی بوده است که نظم نمادین ایرانی را با چالش مواجه کرده است در عین حال نظم نمادین ایرانی جز با نفی امر واقع کردی امکان تدوین و تثبیت نمی یافت.

فقر تاریخ یا نفرین تاریخ

hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹 | جمعه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۱۴ ق.ظ

فقر یا نفرین تاریخ
 
 
کارل اشمیت متفکر عمیق آلمانی، در مقابله با برخی از مدافعان مدرنیته چون بلومنبرگ، که در مناظره با کارل لویت، در دفاع از مشروعیت مدرنیته، مدرنیته را دنیای جدیدی در گسست کامل از سنت الهیاتی تعریف و آن را  نه در تداوم یا بازتولید سنت بلکه نتیجه سوژۀ انسان مدرن می دانست، به الهیات سیاسی مسیح استناد می کرد که، سوژۀ خدا با ارادۀ خویش، هستی را از عدم و نیستی آفرید. در واقع مدرنیته ای که ادعای آفرینش مدرنیته از عدم را داشت، بازتولید همان الهیات سیاسی مسیحی بود که خدا از عدم، هستی را آفرید. با این تفاوت که ارادۀ انسانی را جایگزین تقدیر الهی کردند. اما این نه جایگزینی به معنای واقعی بلکه بازتولید و تداوم در گسست، یا سکولار شدۀ همان الهیات مسیحی بود. «امکانهای تفکر جدید سیاسی» از عدم، بدون توجه به سنت و تاریخ، همان  الهیات سیاسی «بدوی» لامکان و لازمان است که «خود علیه آن می شورید».

ذهنیت احساسی پرمدعا، در عین حال فقیر تاریخی،  با «سادگی مقدس» خویش، با قلب پاک و افقی محدود، سعی در مدینه فاضله کردن دنیا، تغییر و اصلاح آن را، بدون توجه به واقعیت امروز دارند و با امر واحد و مطلق کلی، سعی در سامان دادن به دنیا و انتظام در پراکندگی امر سیاسی ما/دیگری دارند. در واقع سادگی مقدس این جوانهای پاک دل، که با اراده خویش، سعی در نجات دنیا و تحقق بهشت بر روی زمین و نابودی «مرتجعان» دارند، بازتولید همان الهیات ادیان مرتجع است که، خدایان سعی در نابودی اهریمن و شیطان داشتند. خدایان که تاکنون موفق به نابودی شیطان و اهریمنان نشدند امیدوارم ادعاهای بزرگ و مغز کوچک جوانهای پاک دل، بتواند مرتجعان را از بین ببرند و به «امر کلی» برسند. امر کلی که بازتولید همان کلیات الهیاتی است که سعی در از بین بردن تفاوتها و تضادها و، هضم کردن آن در اراده واحد خدایان دارد، نه تنها تضادهای ما و دیگری را از بین نبرد بلکه به تضادها تقدیس و خشونتها را مقدس کرد. سعی در تحقق «امرکلی» در دنیای پراکندۀ جزئی، کُمدیک فهمیدن تراژدی دنیاست نه پایان آن. دنیا تراژدی است. سیاست، سلطه و مبارزه است دنیا نه طبق رویاهای ما بلکه مبنی بر سرشت ماست.

جوردانو برونو (۱۵۴۸-۱۶۰۰)، عارف، فیلسوف، ریاضی‌دان و منجم ایتالیایی، که در میانه‌ی کوهی از هیزم به تیرکی بسته شده بود تا به حکم دستگاه تفتیش عقاید کلیسایی به جرم ارتداد سوزانده شود، پیرزنی را دید که به حالت رکوع راه می رفت و کوله باری از هیزم را بر پشت خویش حمل می کرد تا بر توده‌ی چوب‌های دور تا دور برونو بیفکند، مگر در ثواب سوزاندن کافری شریک باشد و خدای از او راضی گردد. برونو نگاه دلسوزانه ای به وی افکند و زیر لب به زیبایی و بدون دلخوری از پیرزن، چنین گفت: چه «سادگی مقدسی». سادگی مقدس، همین جواب ساده را لایق است. سادگی مقدس گناهی نیست. گناه در مقدس کردن سادگی و بی عمقی است.

پیرزن غافل از آن بود که اگرچه، برونو، تحت عنوان مفاهیم کلی اخلاق، خدا، حقیقت و دین مقدس «اینترناسیونال» سوزانده می شود اما زیرساخت آن مفاهیم کلی، امر سیاسی و سلطه سیاسی گروهی صاحب اقتدار بود. «امرکلی» وجود ندارد. «امرکلی» برساخته و فراوردۀ ایدئولوژیکِ امر سیاسی است. اصل در امر سیاسی، تمایز ما و دیگری است. همانطور که روزگاری به تولید کالا پرداختیم به تولید مفاهیم کلی هم پرداخته شد. مفاهیم کلی و امر کلی، چنان توخالی هستند که هزاران نفر را در درون خود جای داده و روانۀ جبهه ها می کنند. جز همین انسانهای جزئی، انسانیتی وجود ندارد. انسانیت برساخته افلاطون و ارسطو بود که، سلطه طبقاتی خود را بر بردگان و، سلطه قومی خود بر به اصطلاح بربرها را توجیه کنند. انسان مدرن حقوق بشری نیز، با مولفه هایی چون مالکیت، همان انتزاعی و کلی شدن امر سیاسی سلطه سرمایه داری و کلی کردن خصوصیات انسان سرمایه دار و دارا در مقابل ندارهاست. همان¬طور که حقانیت اسلام و زرتشت۱ در خدمت قدرت عرب و پارس بود. تکیه گاه پرچم مفاهیم توخالی کردار،پندار و گفتار نیک زرتشت، و مفاهیم مقدس اسلامی، گیوتین قتل و عام است. زشت و زیبا مربوط به حوزه هنر است. خوب و بد مربوط به حوزه اخلاق است. اگر به دنبال زیبایی و اخلاقیات هستید، باید به دنبال شعر و شاعری و هنرهای زیبا رفت. سیاست یعنی ما و دیگری. ما و دیگری خاورمیانه نیز، قومی است.  سیاست یعنی سلطه و عصیان. سیاست نه تنها خود بنیاد است بلکه اخلاق و هنر و دین را نیز به عنوان ابزار هژمونیک خود به کار می برد. خود خدای کلی و جهانشمول، برساخته امر سیاسی زمینی و مبعوث شدۀ انسانهای جزئی چون: زرتشت و محمد و افلاطون است که با عرق بردگان و ریختن خون کافران، پرچم خدا(مثل، اهورا و..) را برافراشتند. 

نگارنده این سطور نیز، عاشق تحقق بهشت در زمین و جهانی فارغ از تضاد هستم اما چرخهای سیاست سنگین تر از آنی است که با نسیم احساسات انسانی من به چرخش درآید. سیاست منطق خویش را دارد. جهان طبق رویاهای ما تغییر نمی کند بلکه سرشت ماست که سیاست را به پیش می برد. می توانیم از شعارهای زیبای انسان دوستی و آشتی با تمام دنیا و تحقق «امرکلی» در دنیای «اینترناسیونال» سخن بپراکنیم. ما می توانیم از کنفدرالیزه کردن دنیا شعار بدهیم اما سرشت ما جز دشمنی با خودی و دست دوستی دراز کردن با دشمن، چیزی دیگری را نشان نمی دهد. همچنین در توهم تغییر و اصلاح جهان و «امکان تفکر جدید سیاسی»، با اراده و رویا هستیم  که بازتولید همان اراده الهی الهیات «بدوی» است اراده ای که موتور محرکۀ تحولات تاریخ و طبیعت است. فرض کنیم الهیات نیست و ما روشنفکر شدیم و اراده ما جای تقدیر خدایان را گرفته یا اراده خدا را در خود درونی کرده ایم و توان تحقق آشتی و صلح را در جهان و خاورمیانه داریم. اما اول باید از خودمان شروع کنیم یا نه؟ اول باید فدرالیسم و آشتی را در میان خود تحقق بدهیم، بعد دست دوستی به طرف دیگری عرب و ترک و فارس و «اینترناسیونال» دراز کنیم یا نه؟ ما توان اصلاح خود را نداریم با خود دشمنی می ورزیم از دوستی با دیگریها می گوییم؟ این نه نشان از صلح دوستی ما، بلکه خبر از عدم اتفاق و بی خبری ما دارد. وقتی روحی در جسم نباشد، اعضای جسم بدون هماهنگی با هم، در تضاد با هم، به جان هم می افتند. وقتی روح/معنایی در درون جسم یک قوم نباشد، اعضا/احزاب آن، به جای هماهنگی با هم و سازگاری یا تسلط بر محیط بیرون، به جان هم می افتند. احزاب کردی حاضر به رسمیت شناختن یکدیگر نیستند بعد سعی در مدینه فاضله کردن دنیا و دست دوستی به طرف دیگری دراز می کنند. این همان منطق قبیله نیست که در راه سرکردگی یک قبیله بر دیگری با قبایلی از دیگری، بر علیه قبایل خودی متحد می شوند؟ این «امر کلی» است یا امر سیاسی ما و دیگری؟  با این تفاوت که دیگران، «مای» هماهنگ خودی را دارند و دیگری تعریف شده، اما ما با دیگری دوست و، «مایی» پیدا نکرده ایم که به هماهنگی برسیم و این عدم ما، به دلیل فقدان روح در جسم که، همان معنا و مفهوم است که در ارتباط حال با گذشته/تاریخ به دست می آید. برای این هماهنگی، معنایی بباید که، به قول دیلتای در ارتباط حال با گذشته به دست می آید و این هماهنگی نه سلسله مراتبی، بلکه برای نفی سلسله مراتب امروزی، چه سیاسی و چه جنسیتی و چه خانوادگی، بباید بر اساس توافق و رضایت و قرارداد باشد که همان میترا است که در دو مقالۀ قبلی ارائه شده(حمایت  از دگرباشان جنسی....و قرارداد اجتماعی از مادها...) و مقاله الهیات سیاسی زرتشت... به طور خلاصه به آن اشاره شد.

درک ناشی از عقب ماندگی اجتماعی امروزی و ناموس پرستی، باعث خلیده شدن خار در وجدان خوابیده نگارنده این سطور شد که، برای درمان آن در آینده، معنایی در گذشته بیابم. عقب ماندگی امروزی دلیلی بر نبود عظمت دیروزی نیست. کسی نمی تواند منکر عقب ماندگی فرهنگی/اقتصادی یونان نسبت به اروپا شود اما آیا عظمت گذشته باستان یونان را زیر سئوال می برد؟ اندیشه پاسخی به بحران موجود است به قول هگل«بوم مینروا هنگام غروب آفتاب به پرواز در می آید» تا بحران عقب ماندگی اجتماعی، سیاسی و جنسیتی امروز غوغا نمی کرد، نگارنده این سطوره به دنبال اندیشه و معنایابی نمی رفتم. جزیرۀ«تفکر جدید سیاسی» بدون معنا و هویت تاریخی، در امواج اقیانوس سنتِ مرتجع خواندن دیگری، غرق می شود. ما بدون تکیه گاه تاریخی، آدمک پادرهوای بختیار علی هستیم که نسیم اندیشۀ غربی ما را به هر سمت و سویی خواهد برد و با قطع جریان این نسیم، همانند گذشته، محکم به زمین خواهیم خورد.

برابری جنسی و حقوق بشر و رهایی سیاسی را، نمی توان از ترجمۀ مفاهیم انتزاعی غربی چون «انسان نوین» به دست آورد. اگر با کپی مفاهیم غربی می توانستیم الگوی غرب را تحقق و تجربه کنیم؛ با ترجمه nation-state به دولت-ملی که یک قرن از ترجمه این مفهوم می گذرد، تا کنون صاحب دولت –ملت شده بودیم، اما هیچوقت نشدیم که «یک قرن از فرایند آن گذشته باشد». شاید صندلی و ساختمان مجلس شورای ما خیلی از پارلمانهای اروپایی شیک تر و سر و صدای انتخابات آن بیشتر باشد، شاید بتوانیم مفاهیم غربی را با مردم سالاری و مشروطه ترجمه کنیم، اما آیا با تشکیل نهاد مجلس و کاغذ در صندوق انداختن، کارویژه مجلس را  داریم؟ مجلسی که وظیفه آن تحدید کنندۀ قدرت است، به تجدید کنندۀ قدرت تبدیل شده است. بنابراین، با ترجمه مفاهیم و شعارهای امثال فوکو و پسامدرنها، و یا «انسان نوین» کمونیستها، نمی توانیم تجربه آنها را تکرار و تحقق ببخشیم. خود انسان به قول فوکو، «مخلوق خداوندگار دانش در دویست سال اخیر است» که ما به دنبال نوین آن هستیم. مفاهیم باید –به قول دیلتای- از دل تجربه زیسته شده انتزاع شود نه از بیرون قالب گردد. ما به جای کپی مفاهیم روشنفکران غربی، باید روش کار آنها را به کار ببریم. مثلاً شعاری که فوکو در حمایت از حقوق دگرباشان جنسی داده است هزیان گویی ناشی از بی خوابی شب قبل یا بازگویی مقالات ژورنالیستی دیگران نبوده است. فوکو سالها از عمر خویش را به مطالعه تاریخ گذراند. کل تاریخ غرب را، با ذره¬ بین موشکافی کرد تا کتاب «تاریخ جنسیت» را نگاشت. ما نمی توانیم یک شبه شعارهای فوکو را برگرفته و شعار سیاسی جامعۀ خود کنیم. مارکس، عمر خویش را در موزۀ بریتانیا به مطالعه تاریخ گذراند حتی خانوادۀ خویش را فدای مطالعه تاریخ کرد. بعد ما بدون توجه به روش کار آنها، به سادگی شعارهای آنها را کپی و لایک می زنیم و قصد داریم یک شبه راه صد ساله را طی کنیم همان راهی که لنین در شوروی با ترجمه مفاهیم مارکسیستی، سعی در پیمودن آن داشت که سر از دستگاه تفتیش عقاید استالینی در آورد که گوی سبقت را از دستگاه تفتیش عقاید الهیات «بدوی» ربود. مفاهیمی که ما از انها کپی می کنیم وحی منزل نیست. فوکو و مارکس درگیر شعار و نظریه سازی نبودند بلکه به مطالعه تاریخ و تحولات اجتماعی جوامع خودی پرداختند و نتیجه آن را در قالب متن ارائه دادند. آن-چیزی که برای ما نظریه و اندیشه محض است، برای انها انتزاع تجربۀ زیسته شده جوامع خودی است. ما باید روش کار انها را به کار برده و تجربه زیسته شده تاریخی خودمان را انتزاع و در قالب مفاهیم در بیاوریم. باید روش انها را به کار برد نه شعار انها. باید به مطالعه تاریخ  و باستان شناسی حاشیه کُرد، در متن اقوام غالب پرداخت. اگر در یک کلمه ساده بخواهیم فوکو۲ و دریدا را توصیف کنیم، این است که، سعی در به متن در آوردن حاشیه ها داشتند. حال این حاشیه، گروه قومی باشد یا جنسی یا اقتصادی. فوکو عاشق ایجابی انقلاب ایران نشد که به ایران سفر کرد و مدتی از آن دفاع کرد. انقلاب اسلامی ایران حاشیه ای بود که متن سکولاریسم غرب را به چالش کشاند. چون چیزی که متن شده است مثلاً نماز خواندن یا محدودیت رابطه به زن و شوهر یا سکولاریسم، هیچ برتری و مشروعیتی نسبت به چیزی که حاشیه شده است، مثلاً دگرباشان جنسی، ندارد. اما زمانی که خود حاشیه انقلاب در برابر غرب، به متنِ جدید تبدیل و گروه های قومی/مذهبی دیگری را به حاشیه راند، فوکو از آن دلسرد و ادعاهای خود را پس گرفت. راقم این سطور به جای چسپیدن به شعارها و جملات قصار فوکو و مارکس و اشمیت، روش آن¬ها را در مطالعه و فهم تاریخ خودی به کار می برم. کُرد خون و قوم و نژاد نیست. نه اینکه قوم  به معنای نژادی و زبانی نیست بلکه نباید کُرد را با این مفاهیم تعریف کرد. نگارنده این سطور، در مقالاتی که ارائه داده ام، کُرد را با مفاهیمی چون اروس در تقابل با لوگوس، عدالت اشتراکی در تقابل با عدالت طبقاتی/افلاطونی، مشروعیت زمینی/قرارداد در مقابل مشروعیت متافیزیکی/حق الهی شاهان، زمینی/جسمی در مقابل روحی/آسمانی و...تعریف و توصیف کرده ام. که این تقابل دوگانۀ مفاهیم در مبارزات سیاسی دو قوم پارس(په رسه) و کُرد، حال تقدیر بوده است یا این تقدیر ریشه درمنش این دو قوم دارد، تبلور عینی یافته است. برای مثال درایوش در مقابل گئوماته، انوشیروان و ساسانیان در مقابل مزدک، فریدون در مقابل ضحاک و... .کُرد را با مفاهیم به اصطلاح انسانی یا مفاهیم فرهنگی توضیح داده ام نه خونی و نژادی و با وام گیری از مارکس معتقدم که، «کرد، قومی در خاورمیانه که از خاورمیانه نیست. قومی‌که نه هیچ لقبی سنتی، بلکه فقط لقب آزادی را می‌تواند مدعی باشد». نگارنده با چارچوب نظری امثال فوکو و دریدا، سعی به متن در آوردن کرد از حاشیه تاریخ دیگریها دارم. برای اینکار باید متن و دیسکورس حاکمی که به «زبان فارسی» نوشته شده است را شالوده شکنی کرد. ما برای آنکه از حاشیه سیاسی به متن بیاییم، باید از حاشیه متن تاریخ دیگریها به متنی مستقل تبدیل شویم تا توان دیالوگ و کنفدرال و...را داشته باشیم. تا نباشیم، تا صاحب هویت مستقل و به رسمیت شناخته نشویم، اصلاً حق دیالوگ  را به ما نمی دهند که بخواهیم با آن دنیا را به گفتگو دعوت و جهان را بهشت کنیم. فعلاً تا کرد حاشیه است، من(نگارنده) بت پرست و به جای بتِ سنگی، بت خدا، بت طبقه کارگر و حقوق بشر جهانی و انسانیت و اسلامیت و یا بت «اینترناسیونال»، بتِ «کُرد» را می پَرستم. حال اگر کُرد، به متن تبدیل شد و سعی در به حاشیه راندن و ظلم کردن، مثلاً به اقلیتهای آشوری و... را داشت در آن صورت یا «غروب بتها» یا بت دیگری مثلاً همان به حاشیه رانده شده ها، توسط متن کردی را جایگزین می کنم. نمی توان از فوکو گفت و به رویاها و «امرکلی»دل خوش کرد. فوکو۳ هر حقیقتی و هر امر کلی را صورت بندی از قدرت و روابط سلطه می داند. ارتباط دانش(امر کلی، دین، اسطوره، علم و..) با قدرت آنتولوژیکOntologic است نه انتخابی و گزینشی. این در مورد شعارهای دموکراسی و حقوق بشر آمریکایی نیز صادق است۴.

به متن درآوردن کرد از حاشیه، به مانند مقاله ها و تحلیلهای ژورنالیستی که، پرتقال فروش سر محله مان نیز از عهده آن بر می آید، نیست. مانند کارهای فوکو و مارکس، شب بیداری می خواهد سالها عمر گذاشتن می خواهد. دنیای امروز دنیای شعار و تحلیل ژورنالیستی نیست، نه اینکه تحلیل ژورنالیستی لازم نیست اتفاقا واجب هم هست اما از واژه های فقهی وام بگیریم، واجب کفایی ایست نه عینی، که همه درگیر آن شده اند. دنیای امروز دنیای شعار و ادعا و هیجانات نیست دنیای تحلیل و تبیین و مفهوم سازی است. احساسات را هم می توان در هنر در شعر یا در «هەڵپەڕکێ» تخلیه کرد. اما سیاست و اندیشه سیاسی، جای احساسات شخصی و هیجان خالی کردن نیست. کار هرکس نیست یک شبه با مطالعه دو خبر، صاحب مقاله شود. بنابراین، جهالت و فقر تاریخیمان را نباید با نفرین تاریخ پاسخ بدهیم. اگر دستمان به گوشت تاریخ نمی رسد، نباید تاریخ را «بو» دار کنیم. البته که گوشت تاریخ فربه تر از آنی است که به چنگ گربه خانگی که به غذای آماده عادت کرده است، در آید. این غذای خانگی آماده همان، مفاهیم آمادۀ غربی است که تقلید و تکرار می کنیم. چون «کار هر بز نیست........» نباید سادگی مقدسمان را با مقدس کردن سادگی توجیه کنیم.  

دوران غار نشینی به سر آمده است در دوران طفولیت بشر، انسانها با سمبل و نقاشی بر روی دیوارهای غار و کتیبه ها «سخن» می پراکندند. این دوران  به سر امده است که با عکس دختر تفنگ به دست روژآوایی و رهبر خلق باکوریی و هورا گفتن و لایک زدن ان، مسئله کُرد تبیین شود. دنیا، دنیای تبیین و تحلیل و مفهوم سازی است نه شعار و تصویر. راقم این سطوره نیز دنیای فارغ از تضاد و زیبایی را دوست دارم اما سیاست جای احساسات شخصی ما نیست. زیرساخت شعارهای اخلاقی و هنری امر سیاسی ما ودیگری است. ذات امر سیاسی تمایز دوست/دشمن است. با این تفاوت که، دیگران این شعارها را می دهند که منافع قومی را به پیش ببرند اما ما شعارها را عملی و جدی و، قومیت خود را فراموش می کنیم. اگر اهل زیبایی شناسی هستیم باید به دنبال هنر شاعری برویم  نباید آنچه هست را با آنچه باید، قاطی کرد. دنیا طبق ارمان ما پیش نمی رود اصل و اساس سیاست به قول هگل، خشونت و ستیز و مبارزه است. سیاست به قول فوکو ادامه جنگ یا به قول پولانزاس نهادینه شدن خشونت و سلطه است. باید با محذورات آنچه هستمان، مقدورات آنچه باید را فراهم کنیم. مگر اینکه ارادۀ لایزال الهی را به ارث برده باشیم.

توهم «اینتر ناسیونال» و حقوق بشر جهانی و «امرکلی»، ذهنیت ساده ما را گول نزند. حافظ و عمر خیام را از کجا بیاورم  که «فلک را بشکافند و طرحی نو دراندازند». فعلاً در این چرخ گردون، حقوق بشر جهانی فراتر از حد شعار نمی تواند برود. سیاست هنر برد و باخت و ستیز ما و دیگری است. فراموشی قومیت و دل خوش کردن به شعارهای جهانی، چیز جدیدی در تاریخ مبارزات کردی نیست. «امکان های جدید تفکر سیاسی آینده» نیست بلکه تکرار چرخۀ کور شورش/تسلیم و، یاد آور «توهمات» ناتاریخی اسلام جهانی و طبقه کارگر جهانی است که مکتب قرآن و کومله با «ارتجاعی» خواندن هم کیشان مبارز خود، به آن دلخوش کردند. «نورسی» و «مفتی زاده» (مکتب قران) به اسم شعارهای جهانی اسلامی، به قومیت خود پشت کردند در حالی که طرفین انها، اتاتورک و خمینی، به اسم شعارهای جهانی اسلام، سعی در جهانی کردن قومیت خود داشتند. کومله هم به اسم شعارهای جهانی طبقه کارگر، ملی گرایی را ترفند بورژوازی و ابزار امپریالیسم و نماد ارتجاع می دانست«با نگاهی تماما ارتجاعی». قومیت خود را فدای توهمات جهانی شدن مبارزات طبقه کارگر وکمونیسم کرد. اما چپ مرکز، شعارهای جهانی شدن کمونیسم را در راه خدمت به قوم فارس و هضم کردن اقوامی چون کرد در سیستم مرکز  به کار می برد که، بسیاری از نخبگان و گروه های قومی را در راه منافع قوم مرکز مورد بهره برداری قرار داد. از جمله گسست کومله از کردیت، نتیجه تبلیغات جهانی کمونیسم  قوم مرکز بود که، نه تنها چیزی از آن شعارهای زیبای هنری به دست نیاورد بلکه سیاست کُردیت را نیز فدا کرد. امروزه هم با شعار مفهوم کلی ایرانی(دموکراسی برای ایران و فدرالیسم و...) و کنفدرالیسم، همان اشتباه کومله در پناه بردن به شعار رهایی طبقه کارگر را تکرار، قومیت خود را نفی و سلطه دیگریها را درونی می کنیم. ما با پذیرش شعار جهانی اسلام، به جهانی شدن سلطه عربیت کمک کردیم. امروزه هم با دلخوش کردن به شعار «اینترناسیونال» و حقوق بشر جهانی و «امرکلی»، نه «امکان سیاست جدید آینده» بلکه تکرار چرخه کور شورش/تسلیم گذشته و فدا کردن قومیت خود در پای توهمات دیگری است. ایرادی ندارد، شعار جهانی شدن بدهید اما نمی دانم چرا فقط کردها باید مانند اخوند ساده و نپخته به شعارهایی که برای دیگران باید داد، عمل می کنند. یا مانند بچه مکتبیها در پای منبر آخوندها باید به دنبال نخود سیاه بروند. ایرادی ندارد، آرزوم می کنیم این شعارهای کلی تحقق یابد «آرزو (که) بر جوانان عیب نیست»، اصلاً این شعارها، جهانی شود، اما اولویت باید خودی باشد سپس دیگری؟ اول باید خودمان را اصلاح کنیم سپس سعی در اصلاح دنیا داشته باشیم؟ اگر صلح و آشتی در میان گروه های کُرد برقرار شد، چه ایرادی دارد با تمام دنیا در صلح و آشتی زندگی کنیم  و دنیا را مدینه فاضله خواهیم کرد. اما نه اینکه ما با هم دشمن و توان اصلاح خود را نداریم  اما  قصد تغییر جهان را داریم؟ این دلخوش کردن به شعارهای «انسان نوین» و «اینتر ناسیونال»، تکرار همان اشتباه استراتژیک کومله و مکتب قران و... است۵. 

شاید بگویید همگرایی گروه ها و احزاب کردی، به معنای ملی گرایی کردی است و «ارتجاع» است. خوب آیا مرزهایی که باعث این جدایی شده است، به اصطلاح ارتجاع همان قوم گرایی نیست؟ با ارتجاع خواندن ملی/قوم گرایی، همانند سادگی مقدس آن پیرزن، هیزم در آتش ملی گرایی دیگری خواهید انداخت و در نهایت در همان آتش خواهید سوخت و بعد هم به جای تحلیل و تبیین آن با روش شناسی علمی، با مفاهیم کلی چون: ملت مظلوم کُرد، ملت حق خواه کُرد، رژیم های کهنه پرست.....صورت مسئله را پاک خواهید کرد.

گذار از دولت-ملت، شعارهای دیگران است برای هضم در دولتهای آنان. تا زمانی که اقوام دیگر(ترک و ایرانی و عرب)، بی دولت بودند، دولت-ملت، مفهومی مثبت و مناسبی بود اکنون کردها به خودآگاهی رسیده و خواستار دولت-ملی هستند، -چون دیگریها صاحب دولت و ما بی دولت هستیم،- «دولت ملت تاریخ ان گذشته است. عصر، عصر جهانی شدن و همزیستی است....» ما هم به سادگی شعارهای آنها را درونی می کنیم و با سادگی مقدسِ مثال زدنی، به دنبال هیزم می رویم که آتش دیگری را، که در نهایت هستی ما را به خاکستر تبدیل می کند، برافروخته کنیم.

کار نگارنده این سطور، نه فاکت بی روح تاریخی، بلکه مفهوم سازی است. مفهوم، توصیف واقعیت خشک نیست بلکه بازسازی آن است. اگر گریزی از مفهوم نیست، مفاهیم را باید از تجربه زیسته شده خودی انتزاع کرد نه تقلید از دیگری. با تقلید و ترجمه مفاهیم دیگری، تجربۀ آنان را نمی توانیم تقلید کنیم همانطور که با ترجمه Nation-State به دولت-ملی نتوانستیم دولت-ملت را نهادینه کنیم. علم تاریخ نه گردآوری فاکتهای پراکنده بلکه به قول کالینگوود، بازسازی تاریخ در ذهن مورخ است تاریخ نه با حوادث بلکه با افعال، افعالی که نمایانگر اندیشه هستند سروکار دارد. ما باز هم  –به قول کالینگوود- برای آنکه بفهمیم کی هستیم که دیگران نیستند، باید تاریخ را بشناسیم چون ما به قول یاسپرس، به واسطه تاریخ این شده ایم که هستیم. اندیشیدن به تاریخ،  نه توصیف واقعیت، چون واقعیتی خارج از ذهن ما وجود ندارد، بلکه بازسازی آن است که افقی برای اصلاح امروزی در آینده شود. امروزی که از مفاهیم فاصله بسیار دارد امروز کُردها، از رهایی در هر شکل آن، چه سیاسی و چه جنسیتی، فاصله بسیار دارد. زمانی که ماکس وبر نمونه های آرمانی مشروعیت را پردازش کرد، خیلی از محققان  به تطبیق آن با واقعیت پرداختند که، باعث اعتراض ماکس وبر شد. وبر گفت، من نمونه های آرمانی را مفهوم بندی نکرده ام که با واقعیت تطبیق دهید بلکه باید بررسی کنید که واقعیت چقدر از این نمونه ها فاصله دارد. انتزاع مفاهیم از تجربه زیسته شده کُردها، به معنی مقدس کردن هستی موجود اجتماعی کُردها نیست بلکه افقی است برای نقد عقب ماندگی اجتماعی اکنون، مخصوصاً از نظر محدودیتهای جنسی و توهمات سیاسی. نگارنده این مفاهیم را از تاریخی که هژمونی سیاسی داشته است استنباط می کنم مابقی تاریخ اجتماعی، نه سواد آن را دارم نه منابع آن. امروزه هم آنچه هژمونی سیاسی و مفاهیم سیاسی کردهاست، مفاهیم مثبت برابری، عدالت، آزادی زنان و... است اما آیا جامعه و عامه در سطح آن مفاهیم هستند. دلیل نمی شود مبارزات برای سوسیالیسم را، دلیل بر وجود برابری و سوسیالیسم در کردستان بدانیم که اتفاقاً اسیر سلسله مراتب قبیله ای و پدرخواندگی و نابرابری اقتصادی است. بنابراین انتزاع مفاهیم آزادی جنسی در تاریخ کُرد که، منابع موجود آن را تایید می کنند، دلیلی بر عمومی بودن و تداوم آن در اکنون نیست.  همانطور که نه عظمت فلسفی قدیم یونان، دلیلی بر عظمت اکنون می شود و نه عقب ماندگی امروز یونان، عظمت دیروز را زیر سئوال می برد.  مفهوم بخشی از واقعیت را انتزاع و بازسازی می کند که افقی برای اصلاح آینده شود. حال، جامعه شناسان هم بیایند عقب ماندگی اجتماعی و محدودیتهای عرفی/دینی و آمار خودسوزی و ناموس پرستیهای کردستان را آمار بگیرند. نگارنده مفاهیمی را که هژمونی سیاسی داشته و دارند پردازش می کنم که ربطی به افراد مشخص ندارد. اینکه «فلان ترک یا فارس» در دفاع از روژآوا برخیزند، هویت سلطه طلبی پارسی را از بین نمی برد. همانطور که پیوستن چند آلمانی به داعش، دلیل بر مشروعیت داعش و تفکر داعش در آلمان ندارد. مگر اینکه بپذیرم پیوستن برخی از کردها به داعش، دلیلی بر مشروعیت تفکر و کردار داعش در میان کل کردهاست که در اینصورت مبارزات روژآوا و باکور و باشور را نیز باید نایده بگیریم که قطعاً دوستان موافق نیستند بنابراین، همانطور که پیوستن چند کرد به صف داعش، دلیلی بر نادیده گرفتن مبارزه کردها برای آزادی نیست، پیوستن چند «فارس و ترک» نیز به صف روژآوا و باکور، دلیلی بر نفی هویت سلطه طلبانۀ فارس بر سایر اقوام به اصطلاح ایرانی نیست. 

احساساتی که امروزه در روژآوا و باکور است، اگرچه به محتوایی جدیدی دست یافته است اما فاقد معنا و خودآگاهی تاریخی است. این احساسات را در سال ۵۷، شورش ملا مصطفی بارزانی، جمهوری مهاباد و حتی طبق گفته لمبتون در دوران قاجاریه نیز می توان ردیابی کرد. اما نتیجه چه شد؟ احساسات امروزی نیز، نه امکان جدید سیاسی، بلکه  تکرار چرخۀ کور عصیان/تسلیم  است. احساس، به همان آسانی که برانگیخته می شود، فرو می نشیند. احساس زمانی می تواند پایدار و به نهاد تبدیل شود که صاحب معنا شود. معنا نیز همانطور که در مقالۀ قبلی، از زبان دیلتای گفته ام، در ارتباط حال با گذشته به دست می آید. نگارنده  نه برای خون وگوشت کردی  بلکه برای مبارزات آزادی امروزی کردی، معنایی در گذشته می جویم که از احساس، به معرفت و مفهوم ارتقا یابد و صاحب هویت و معنا شود تا در واقعیت عقب مانده امروزی، امکان تبدیل شدن به نهاد و استراتژی را برای آینده داشته باشد. 

در نهایت باید اشاره کنم دیالوگ در زمینه بودن یا نبودن تاریخ، یا هرچیز دیگری را، فقط کسانی صلاحیت دارند که صاحب متنی علمی در زمینه تاریخ و اندیشه تاریخ باشند حتی اگر منکر آن باشند باید به طور علمی متنی در نقد آن داشته باشند. متن باید با هم دیالوگ برقرار کند نه ادعاهای شخصی. در غیر اینصورت نگارنده این سطور، زمانی برای از دست دادن ندارم. در این مختصر نیز نه به شخص خاصی بلکه به دیدگاهی پرداختم که ایشان نمایندۀ آن بود.

این مطلب پاسخی است  به مطلب کاوه قریشی در نقد مقاله دگرباشان جنسی

  • hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹

تجزیه طلب یا امپراتوری طلب وفاشیسم؟

hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹 | سه شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۲۸ ب.ظ

تجزیه طلب یا امپراتوری طلب و فاشیم ؟
اگر فرهنگ لغاتهای تمام دنیا رغ زیر و رو کنم واژه ایی مقدستر از تجزیه طلب پیدا نخواهم کرد. مدتهاست در کوردستان مد شده است که ما تجزیه طلب نیستیم غافل هستند از اینکه روی مقابل تجزیه طلبی، امپراتوری طلبی و فاشیسم طلبی است آنهم امپراتوری دیگری. مفاهیم در ارتباط با تحولات سیاسی تکوین و تکامل می یابند هیچ مفهومی متافیزیکی نیست تکوین و مثبت شدن مفاهیمی چون وحدت و اتحاد و یگانگی همزمان بود با ظهور امپراتوریهای امپریالیستی چون مردوک و اسلام و ایران. اکنون که عصر امپراتوری به سر آمده است و عصر دموکراسی و پلورالیسم است مفاهیم وحدت و یگانگی همزمان با زوال امپراتوریها، زوال و بار منفی یافته اند. امروزه از فلسفه تا فیزیک کوانتوم از سیاست تا ادبیات عصر مفاهیم تجزیه وتکثر وتفاوت است نه اتحاد و یگانگی. اما چون کورد به جای اینکه در تقابل آینه دیگری به تعریف خود بپردازد، در آینه دیگری به آرایش فکری و سیاسی خویش می پردازد و کورکورانه از زاویه ذهنیت دیگری در مورد خویش قضاوت می کند همینکه دیگری به حالت اتهام تکرار می کنند تجزیه طلب، ما هم برای تبرئه خویش آن را نفی می کنیم بدون فکر به معنای آن اصطلاح که چه بسا تحسین و تقدیر باشد.ما در مقابل دیگری دچار شی گشتگی و از خودبیگانگی گشته ایم کورکورانه به تبرئه و نفی این مفهوم مقدس می پردازیم. این سرزمین کورد است که ایرانی ـپارسی باتجزیه آن، بخشی از آن را تسخیر و مردمان آن را به بردگی کشانده است چون ملتی که فاقد حقوق سیاسی که همان خودبنیادی و تشکیل دولت است، برده تعریف می شود. لاجرم تجزیەطلبی از زاویه ذهنیت و منافع آنان اتهام است وگرنه وظیفه و تقدیر هرکوردی است که تجزیه طلب ایرانی، عراقی و ترکی باشد در غیر این صورت هرکوردی که با افتخار لقب تجزیه طلب بودن ایرانی را نمی پذیرد از کورد بودن استعفا بدهد چون اگر تجزیه طلب ایرانی نیست که باید باشد، از سویی تجزیه طلب کوردی است و از سوی دیگر، امپراتوری طلب دیگری که همان نفی وجود خودی است، می باشد چون دولت شبه مدرن ایران، بازتولید امپراتوری قدیم در لباس مفاهیم مدرنی چون ایران فرهنگی و ایران پلورال است همانطور که احزاب کورد که در چهارچوب دولتهای حاکم سعی در احقاق حقوق دارند همان عشایر و امارتهای قدیم هستند که نام مدرن حزبی بر خود پوشیده اند و مفاهیم مدرن فدرالیسم و ایران چند ملیتی، پوششی برای منطق قدیم رفتار ماقبل سیاست امارت و عشیره است که درکی از ملت و کورد چون کل نداشتند تنها با بده بستان، سعی در حفظ قدرت و امتیازهای شخصی و خاندانی خود داشتند.. اما چون ما ذهنیت و قضاوت کوردی نداریم قادر به درک این نیستیم و فغان سر می زنیم ماتجزیه طلب (ایرانی) نیستیم. نماز فرض هر کوردی باید این باشد که تجزیه طلب است این مقدمه کورد بودن است و لقبی افتخار آمیزتر از آن برای کورد زیرسلطه وجود ندارد این اصطلاح تقدیر و ستایش ماست نه توهین چون تایید وجود مستقل ماست. در سابق در همین کانال و در کتاب به تکرار گفته ام این سرزمین و فرهنگ مردمان آن ارتباطی با پارس و ایران ندارد کورد نه تنها ایرانی نیست تاریخ و عقلانیت ایرانی واکنشی بیش در برابرآن یست که نه تنها سرزمین ما را تسخیرکردند، فرهنگ ما را نیز مصادره کردند و پارس شاخه ای از اقوام ترک ـ مغول هستند که از طرف ما به نام پارس به معنی حاشیه و دنده مشهور گشتند که متاسفانه اکنون ما حاشیه و واکنشی شدەایم. رابطه کوردـ ماد با پارسـ ایران، رابطه روبنای سلطه و قدرت با زیربنای خاک و مردم و فرهنگ است که متاسفانه در اینجا روبنای حاکمیت نظامی و سیاسی فارس نقشی تعیین کننده یافت وگرنه این سرزمین و این فرهنگ حداقل بخش غربی و میانی و شمالی آن از آن کورد بوده است که متاسفانه به دلیل سلطه طولانی پارس زبان و فرهنگ آن را تغییر و فارس کردند که اکنون باید بخش باقی مانده را از سلطه ایرانی ـ پارسی نجات داد. باری تقدیر و کنش سیاسی کورد این است که تجزیه طلب باشد. زمانی ما به انها به حالت تحقیر گفتیم پارس، با افتخار آن را پذیرا شدند و بارمعنایی آن را دگرگون کردند.چرا ما بلد نیستم بارمعنایی خویش را به مفاهیم قالب کنیم و از زاویه سوژه و گفتمان کوردی معنای تازەایی به واژەها بدهیم؟ چون هنوز فاعل شناسای کوردی شکل نگرفته است که قادر به تشکل جهان تاریخی باشد.
دوران خلافت و امپراتوری گذشته است که وحدت ارزش باشد، چه در فلسفه، چه سیاست و فیزیک (کوانتوم)دوران تکثر و تجزیه است. نظم کوردی نیز وحدتی نیست، توافقی است که تفاوت وحدت با توافق به اندازه تفاوت کورد و پارس است. احزاب ڕۆژهەڵات جسارت ندارند و در توهم ایرانی بودن و ایران فدرال هستند کی تفهیم می شوند ایران و دولت ایڕانی فراتر از حکومتهای تجربه شده امکانیتی ندارد. از اسلامی و شاهی و مشروطه تا کمونیستی و... ،زیربنا همان سلطه پارسی است مهم نیست چه شعاری می دهند مهم هستی سیاسی پارس است که مبتنی بر سلطه بر کورد است و درخت دولت ایرانی با هرمیوەایی، اسلامی یا دموکراسی تقدیری جز حفظ سلطه پارسی ندارد و مبارزه احزاب با حفظ چهارچوب دولت ایرانی و ادعای اینکه تجزیه طلب نیستند، ابزار توسعه و تثبیت دولتهای حاکم چون امپراتوری قدیم میشوند و ناگزیر امپراتوری طلب دیگری میشوند.

  • hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹

حمایت از دگرباشان جنسی توسط HDP و هویت کردی

hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹 | شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۴۵ ب.ظ

حمایت از دگرباشان جنسی توسط HDP و هویت کردی

 
 

ذکریا قادری

 

یکی از اصول مانیفست حزب دموکراتیک خلقها، حمایت از حقوق دگرباشان جنسی است. اگرچه برخی از اصول مانیفست ، همانندیهای با طرح مدینه فاضله دارد، اما لزوما طرح این اصول، به معنای تحقق آنها نیست بلکه افقی برای اصلاح امروز است. راقم این سطور تحلیل گر سیاسی نیست و قصد تحلیل سیاست حزب دموکراتیک خلق و بررسی اهداف آن را ندارم. نکته ای که در برنامه های این حزب، جلب توجه می کند، حمایت از حقوق دگرباشان جنسی است، که سعی دارم معنایی برای آن در مخیله‍ی اجتماعی کُردها بیابم تا به این احساس و ارزش امروزی، معنای در حافظه تاریخی بیابم که بتواند در آینده نیز ماندگار شود.

https://www.google.com/url?sa=

گذشته(معنا)، حال(احساس) و آینده(استراتژی)[ویرایش]

دیلتای اگرچه زمان را پیشرفت بی وقفه زمان حال می داند که آنچه در زمان حال است پیوسته گذشته می شود و آینده زمانِ حال می گردد، اما برای هریک از این زمانها سه مفهوم را در نظر می گیرد. حال را با احساس، آینده را نیروی مولد و استراتژی و گذشته را با مقوله معنا پیوند می دهد. آنچه زمان حال است حاوی خاطره ی چیزی است که در گذشته بوده است....خاطره تجربه زیسته شده...(دیلتای، ۱٣٨۹: ٣۱٨) احساس کردیت، یعنی زمان حال کردیت، بسیار قوی است و همین احساس هم باعث پیروزی روژآوا و باکور شده است. اما این احساس باید به استراتژی و نیروی مولدی برای آینده تبدیل شود. برای اینکار باید احساس امروزی، حاوی معنا شود و معنا همانطور که دیلتای می گوید در ارتباط حال با گذشته به دست می آید. باید پیوند امروز با گذشته را برقرار کرد تا احساس و شور امروزی به شعور و معرفت و مفهوم ارتقا یابد. اگر احساس، صاحب معنا و مفاهیم نشود، امکان پردازش استراتژی آینده را نداشته و نخواهد توانست نیروی مولدی برای آینده شود. گذشته، همان تاریخِ یک قوم است ما –به قول یاسپرس- به واسطه ی تاریخ آن شده ایم که هستیم. و ارتباط امروز با تاریخ گذشته، ما را صاحب معنا خواهد کرد چون ما به قول مرلوپونتی، محکوم به معنا هستیم. تصور نمی کنم هیچ قوم/ملتی در دنیا به اندازه کردها، صاحب احساس قویِ قومی باشند. احساس کردایتی شورشهای مکرری را سبب شده است اما این شورشها به راحتی فرو می نشینند. مسئله فراتر از خدمت و خیانت هم هست. احساس به همان آسانی که برانگیخته می شود، خاموش می شود. زمانی این احساسِ عصیان، به نیروی مولدی در آینده و توانایی تبدیل شدن به نهاد و استراتژی را خواهد داشت که، حاوی معنا شود و معنا هم از ترجمه‍ی مفاهیم انتزاعی غربی، چه مارکسیستی و چه لیبرالیستی و چه فمنیستی، به راحتی در مخیله ما آشیانه نخواهد کرد. معنا نه از تفکر لامکان غربی برساخته می شود و نه از مبارزه عملی و احساسی. معنا فقط در ارتباط زمان حال با گذشته پردازش خواهد شد.«مقوله ی معنا رابطه ی اجزای زندگی را با کل آن ...مشخص که آن را فقط از طریق حافظه درک می کنیم»(دیلتای،۱٣٨۹: ٣۷۲). و معنا را باید از تجربه زیسته شده فهم کرد(همان:۴۰۵). نه از ترجمان

 

مفاهیم انتزاعی.[ویرایش]

هدف از پردازش این مختصر، دست یافتن به مقوله معنا، در برنامه حزب دموکراتیک خلقها با تأکید بر حمایت از حقوق دگرباشان جنسی است. نگارنده قبلا در مقاله ی«از قرارداد اجتماعی مادها تا روژآوا» به مفهوم قرارداد اجتماعی، در ارتباط زمانِ حالِ روژآوا، با گذشته ی مادها پرداختم. اکنون به یکی دیگر از مولفه های امروزی در ارتباط با مخیله سیاسی کردها در درازنای تاریخ خواهم پرداخت تا ثابت شود که این مولفه و مفاهیم اگر چه در ظاهر ترجمان الگوی غربی است، اما در مخیله سیاسی/اجتماعی ما ریشه دارد چون مخیله هویتی/دینی آنها، این اجازه را نمی دهد. از زاویه دیگری این مختصر با مطلب قبلی در مورد قرارداد اجتماعی/ میترا، مرتبط است. از یک سو، فقط در فرهنگ قرارداد اجتماعی است که امکان تقدم فرد(احساس و زیست فرد) بر مفاهیم کلی، (جامعه، خدا، دین، اخلاق و...)، مقدور است. در فرهنگ قرارداد اجتماعی –در ادامه...- جامعه در خدمت فرد و احساس و زیست وی است نه برعکس. و دلیل حمایت از دگرباشان جنسی به معنی تأیید اخلاقی نیست. چون اساساً اخلاقی فراتر از توافق نیست. اگر دو نفر بر سر هر چیزی با رضایت توافق کردند، خود آن توافق، حال نماز خواندن باشد یا هم-خوابگی، اخلاق و عدم رضایت و اجبار، نااخلاق می شود. لازمه توافق نیز، رضایت است و توافق مقدم بر هر اصول و اخلاق و حسن و قبحی است. از سوی دیگر، جنبشهایی که آزادی جنسی در میان آنها رواج داشته است، مانند مزدکیان و خرمدینان، بر مذهب میترا و جنبشهای کُردی بوده اند. اکنون به دیرینه شناسی، آزادی جنسی مبتنی بر رضایت و توافق، در مخیله سیاسی/اجتماعی کردها، هم در بعد آیینی میترا و هم در بعد جنبشهای سیاسی/عملی(مزدکیان و خرم¬دینان) خواهیم پرداخت. قبل از هرچیز باید اشاره کنم که من در این مختصر نمی توانم به همه جنبه¬ها بپردازم و امکان دارد سئوالات بی جوابی برای هر خواننده ای پیش بیاید. اما در جای دیگری به تفصیل هر چه تمامتر کل زوایای این بحثی که در ادامه خواهد آمد را روشن کرده ام. چه از نظر تاریخی، مثلاً کُرد بودن مزدکیان و خرمدینان و میترا و چه تحلیل مفهوم آن. در این مختصر در حد لازم به این جنبشها اشاره و نمونه هایی از آزادی جنسیِ مبتنی بر توافق و رضایت یا تقدم توافق مبنی بر رضایت، بر اصول اخلاقی و متافیزیکی را در تاریخ کُرد، مثال می آورم.

 

تقدم توافق بر اصول، در میترا۱[ویرایش]

مهریشت بندهای ۱۱۶-۱۱۷، در مورد یک سازمان پیشرفته اجتماعی است که، نه براساس سلسله مراتبِ شاه بر رعیت یا پدر و استاد بر پسر و شاگرد، بلکه کلا بر اساس توافق و قرارداد است. مهریشت می‌گوید ارزش و ثواب پیمان/مهر:«.. بیست برابر است پیمان-مهر-میان دو دوست از یک سوپتی ذرنگه باشد.... ....تا هفتاد برابر میان شاگرد و اموزگار و.... هشتاد برابر میان داماد-زاماتر- و پدر زن خسوره...... نود برابر میان دو برادر ... سد برابر میان پدر و فرزند و مادر و فرزند.. هزار برابر است میان دو وابسته به یک کشور(دهیوپتی) ... ». گرشویج ایراد می‌گیرد که میترا نه تنها پیمان‌های توافقی، بلکه ناخواسته و طبیعی-پدر و فرزند و....-را شامل می‌شود. تیمه به درستی در جواب گرشویچ می‌گوید : «اگر میترا پیوند طبیعی را هم شامل شود من باید ترجمه میترا به پیمان را رها کنم زیرا پیمان نه طبیعی بلکه ساختگی است مصنوع است حتی ممکن است پیوندهای طبیعی را نیز از میان ببرد (تیمه،عالیخانی، ۱٣٨۴،٣۱). اشاره گرشویچ به ‌این است؛ میترا پیمان‌های طبیعی را هم شامل می‌شود، مانند پیمان میان پدر و پسر که، گرشویچ آن را پیوندی خونی می داند، لاجرم پیمان هم خونی و طبیعی است. اما استدلال معکوس است. اتفاقا تاکید مهریشت بر پیمان، میان پدر و پسر و پدر زن و داماد و... که، ثوابش بیشتر از دو دوست است، نفی قانون طبیعیِ پیوند خونی و، حق از پیش تعریف شده پدر بر پسر است. مهریشت می خواهد تمامی روابط براساس رضایت و توافق افراد شکل‌گیرد. هر گونه حق طبیعی و سلسله مراتب را چه بین پدر و پسر چه شاگرد و استاد یا حتی فرمانروا و رعیت، از بین ببرد. تمامی روابط اجتماعی را بر اساس توافق و رضایت دو طرف شکل دهد نه قانون طبیعی و خونی یا سلسله مراتبی. اینکه پیمان میان دو همشهری ثوابش فقط بیست برابر است، به‌این دلیل است که میان دو همشهری ، فقط پیمان ایجاد رابطه می‌کند هیچ رابطه‍ی خونی وجود ندارد. اما میان پدر و پسر صد برابر است، چون به غیر از پیمان، میان پدر و پسر ، رابطه‌ای از پیش تعیین شده براساس، سلسله مراتبِ پدرخواندگی و حق طبیعی پدر بر پسر هست که، هدف مهریشت از بین بردن، ان رابطه از پیش تعیین شده و حق طبیعی پدر بر پسر و نشاندن پیمان مصنوعی که مبتنی بر برابری و رضایت است، می باشد. پیمان مهریشت کاملا مصنوعی و ضد طبیعی است که حتی رابطه پدر و پسر، که طبیعی ترین روابط است و امکان حق خوری پسر توسط پدر بیشتر اتفاق می افتد، کاملا براساس اختیار و رضایت دو طرف شکل بگیرد، تا هرگونه حق طبیعی و سلسله مراتبی، را منکر می‌شود. یعنی رابطه پدر و پسر، استاد و شاگرد و...نه سلسله مراتبی و حق از پیش تعیین شده، مثلاً استاد بر شاگرد یا پدر بر فرزند بلکه برابر و توافقی باشد.

پیمان میان مادر و پسر را، که در مهریشت به آن اشاره شده است نیز در همین راستا است. اگلینگ نمی خواهد پیوند مادر و پسر را پیمان بنامد و پیوند دوستی را اورده است اما در میترا رابطه مادر و پسر نیز پیمان است، نه طبیعی بلکه باید آن را ساخت(تیمه، همان،۴۵). «میه» میترا/مهر را تجسم پیمان دانست مانند تمیس که در یونان تجسم عدالت است (میه به نقل از اشمیت، همان،٣٨۷). سپس «پاول تیمه»P.Thieme از نظریه «میه» که میترا مفهومی خنثی به معنی پیمان است، دفاع کرد(هوفر، کلوسکا، ۱٣٨۵،٣۶۱). «مفهوم میترا.......تقدس قولهای رسمی مبادله شده، پیمان، میثاق و قرارداد است... همان‌طور که میه A.Millet نیز اثبات کرد میترا خدای خورشید یا هر پدیده طبیعی دیگر که خدا تلقی شود، نیست بلکه تجسم مفهوم مقدس پیمان است»(تیمه، کلوسکا، همان،۵۵۴). درمورد میترا/پیمان «تنها یک چیز مقدس وجود دارد، وثوق آن‌ها. ایزد میترا تنها بر عدم تخطی از پیمان نظارت می‌کند این که عهد به روش معهود بسته شده یا نه، این که کلمات به کار رفته حق است یا نه، به او مرتبط نیست. او تنها در پی ان است که پیمان به حق یا ناحق حفظ شود. اگر دشمن پیمان را نگاه دارد مهر با او صلح، اگر دوست پیمان شکند مهر را به خشم می اورد»(تیمه، گلوسکا، ۱٣٨۵،٣۷). بنابراین، تنها اصل اخلاقی پیمان است. طرفین پیمان و محتوای پیمان، مهم نیست و به هیچ کس مربوط نیست. کسی حق قضاوت و داوری را در مورد دو طرف پیمان ندارد حال این پیمان میان زن و مرد است یا میان همجنسگرا. تنها اصل مهم توافق دو طرف و رضایت آنان است هیچ اصول از پیش تعریف شده و مقدسی مقدم بر حق و خواست افراد و دو طرف پیمان وجود ندارد. توافق مبنی بر رضایت می شود اخلاق و، عدم توافق، نا اخلاق. لازمه پیمان هم برابری افراد و دیالوگ است نه سلسله مراتب و مونولوگ.

 

تقدم فرد و آزادی جنسی مبتنی بر توافق بر اصولیات در مزدک و خرمدینان[ویرایش]

حال که به طور مختصر اصول پیمان/قرارداد را در آیین میترای کُردی که خود میترا به معنی پیمان است را بررسی کردیم، به تقدم حق فرد بر اصول کلی- جامعه خدا اخلاق و دین- و آزادی جنسی مبتنی بر رضایت در دو جنبش کردی مزدک و خرمدینان که تجلی عینی اصل میترا/پیمان هستند می پردازیم. اهداف مزدک ۱- ایجاد برابری ۲- نفی احتکار زنان و اموال ٣- بر هم زدن ساخت طبقاتی ۴- نفی تضاد در جامعه بود در یک کلام هدف مزدک از بین بردن ائتلاف طبقاتی بود»(خسروی،۱٣۵۹: ۴٣ ).

  زن و مرد از آن پس یکی شد به رای          پرستار و مزدور با کدخدای

«مزدک می خواست اختلافات و کینه¬جویی و منازعه را نهی کند و آن را نتیجه وجود زن یا خواسته دنیوی می دانست...»(کریستن سن، ۱٣۷۴: ۹۰). اگر عدم مساوات نارواست، دزدی و زنا هم می‌بایست همچون واکنشی طبیعی درمقابل این عدم مساوات قابل قبول باشد (زرین کوب،۱٣۶٨: ۴٨۱). دزدی و زنا نفی شونده‌ای هست که یک عنصر منفی را از بین می‌برد. سگ پارس کننده‌ای که تا دزد باشد لازم است. پس علت دزدی، مالکیت انحصاری و نابرابری است .. این دزدی و زنا در واقعیت و نظمی، نفی و منفور شده است که خود آن واقعیت منفور، و می‌بایست نفی شود. در واقع آنچه به دزدی و زنا در مزدک مشهور گشته است چیزی جز بازپس گرفتن اموال و زنان ربوده شده خودی ندارد. مزدک می گوید:

بپیچاند از راستی پنج چیز که دانا بر این پنج نفزود نیز

کجا رشک و کین است و خشم و نیاز به پنجم که گردد برو چیره آز

تو چون چیره باشی بر این پنج دیو پدید آیدت راه گیهان خدیو

از این پنج ما را زن و خواسته ست که دین بهی در جهان کاسته ست

زن و خواسته باشد اندر میان چو دین بهی را نخواهی زیان.... (فردوسی)


آنچه از تعالیم مزدکی در اشعار فردوسی قابل استنباط است این است که، مزدک تعریفی خلافِ آمد عادت از دین بهی دارد. کل اندیشه های دینی و فلسفی قدیم از زرتشت تا افلاطون و اسلام، دین بهی را ارجحیت روح بر جسم و سرکوبی غرایز یا «اسب چموش» می دانند. اما مزدک دین بهی را اشتراک در زن و اموال می داند. یعنی دین بهی نه سرکوب غرایز و زیست شخصی، بلکه رهایی آن و تطبیق اصول و کلیت جامعه با آن است. به ‌این معنی که اگر زن و مال، ریشه‍ی رشک و کین و اختلاف در جامعه است، برخلاف سرکوبی غرایز و امیال مربوط به آن‌ها، باید غرایز را رها و زن و خواسته را در میان گذاشت و به جای سرکوبی زیست شخصی انسان، باید اصولیات(دین، اخلاق، نظم و...) را طرد و جامعه را مطابق با خواستهای زیستی فرد نظم داد.

مزدک ریشه‍ی منازعه را، در رشک و کین و خشم و نیاز و آز می داند اما برخلاف دیدگاه دین و اخلاق که‌، این موارد را به عنوان علت در غریزه انسان می جوید و خواهان سرکوب آن‌هاست. مزدک رشک و کین را ذاتی انسان ندانسته، بلکه معلول جامعه و نابرابریهای آن می داند که، به جای سرکوب خواسته ها و امیال انسان، خواهان تغییر ساختار جامعه به نفع آن‌هاست. ریشه‍ی رشک و کین را نه در ذات زیستی انسان، بلکه در نابرابری اموال و زن می داند، که با تقسیم برابر زن (برابری جنسی)و تقسیم برابر اموال(کمونیسم ابتدایی)، علت رشک و کین و منازعه و اختلاف نیز از میان بر می خیزد. مزدک اصل را در انسان و خواست و امیال وی، یعنی زیست غریزی انسان قرار داده است و، خواهان نفی سلطه کلیت جامعه و قواعد آن(اخلاق و نظم و دین) بر زیست شخصی افراد است. برخلاف ایدئولوژی حاکم بر جامعه ساسانی و دین زرتشت که به توجیه نابرابری اجتماعی و نظم طبقاتی می پردازد و خواهان سرکوب انسان و امیال وی به نفع نظم هیرارشیک جامعه است، مزدک خواهان رهایی زیست انسان و تطبیق جامعه بر اساس خواست افراد و نظم جامعه بر اساس توافق است. از نظر مزدک کلیت جامعه، باید بر اساس خواست وامیال افراد شکل بگیرد نه براساس نظم کیهانی، یا قواعد دین و متافیزیک. مزدک خواهان تطبیق کلیت جامعه با خواست و امیال انسان است. بنابراین، نظم سیاسی/اجتماعی هیچ قانون از پیش تعریف شده و موجودی که افراد خود را با آن تطبیق دهند ندارد ماهیت و قانون نظم سیاسی را افراد و خواسته¬های آنان تعریف می کند.

منظور از اشتراک در مزدکیسم نه استفاده مشترک از زن و یا اموال، بلکه حق امکان استفاده ‌همگان از آن است. یعنی همه به طور مشترک فارغ از طبقه و کاست، امکان استفاده از اموال و لذات را داشته باشند و، چون خواست فرد مقدم بر اصول کلی جامعه است این لذت را خود فرد و توافق افراد تعریف می کند. مزدک اعتقاد دارد که، «در تجسس لذت باشید از خوشی های زندگی بهره بجویید در خوراک و نوشیدنی به خود سخت نگیرید مساوات ودوستی پیشه سازید و با سلطه مبارزه کنید و از تسلط بر هم بپرهیزید..عدم آدمکشی و آزار نرساندن به مردم از اصول مزدکیان است(ابن ندیم، ۱٣٨۱: ۶۱۱ . کریستن سن، همان:۹۴). این اصول به علاوه سوسیالیسم مزدک را با برنامه حزب دموکراتیک خلقها مقایسه کنید. یعنی در عین لذت و شادی، مساوات و دوستی و پرهیز از سلطه گری و مبارزه با تسلط دیگری. یعنی تمامی این موارد مبتنی بر یک چیز است توافق. در نظام سلطه و سلسله مراتبی امکان توافق و دوستی وجود ندارد لازمه توافق برابری و مساوات است و توافق لذت جویی، به شرط آزار نرساندن، تنها اصل اخلاقی است. سخن اکثریت منابع اسلامی در مورد مزدکیان/خرمدینان محدود است به گفتارهای خصومت آمیز درباره ترک تکالیف شرعی و معتقدات غیر اسلامی و اباحت در امور جنسی. ولی دو تن از ایشان نوبختی و مقدسی، اطلاعات سودمندی از اصول عقاید و آداب دینی خرمدینان به دست می دهند که، از میان برشمردن اعتقادات خرمیان، ان است که «به اباحت زنان به شرط رضای ایشان اعتقاد داشتند و نیز به آزادی در لذات و ارضای همه امیال تا آنجا که دیگری را زیان نزند، معتقد بودند»(مقدسی به نقل از یارشاطر، ۱٣۶۲،۱/:۲۲٨). اگر به‌این روایت از مزدکیان و خرمیان دقت کنیم، از یک سو، تنها شرط محدودیت لذت و آزادی جنسی زیان ندیدن دیگری است نه اصول مقدس متافیزیکی و عقلی از سوی دیگر، شرط رضایت، مقدم بر شرط لذت است. اگر چه اصل بر لذت و ارضای همه امیال است اما تنها یک شرط است که لذت را محدود می‌کند، و آن شرط، نه اخلاق است نه دین، نه مقدسات متافیزیکی از پیش تعریف شده بلکه فقط و تنها فقط، زیان ندیدن دیگری و رضایت است. بنابراین، دو اصل اساسی مذهب مزدک و خرمدینان، لذت و رضایت است؛ که شرط لذت، رضایت است و با وجود رضایت دیگری(همجنس یا دیگر جنس)هیچ محدودیت از پیش تعریف شده‌ای برای محدود کردن غرایز و لذایذ موجود نمی‌باشد رضایت دو طرف نیز همان پیمان و توافق است. همچنین بنا به گفته شهرستانی خرم¬دینان که آن‌ها را تداوم مزدکیان می دانند منکر رستاخیز و ثواب و عقاب آخرت بودند و ثواب و عقاب را در همین جهان می دانستند(شهرستانی به نقل از یارشاطر، همان:۲۲۹).

 

اشاره ی مختصر هم به میترایی بودن این جنبشها داشته باشیم[ویرایش]

میترا آیینی مادی است(ویدن‌گرن، ۱٣۷۷: ۱۷۰. هرودت در کریستن سن،۱٣٨۲: ۷۰. هوفر، کلوسکا، ،۱٣٨۵: ٣۶۵. رستم‌پور،۱٣٨۱: ۲۶). صاحب نظران هردو مکتب؛ آریایی(مینورسکی)و بومی(ژ.مار)، اتفاق نظر دارند که کردها، اعقاب مادها و مادها، اجداد اصلی کُردها هستند(نیکیتین، ۱٣۷۷: ۵۵). « از نظر مزدکیان: روز نجات، زمان پیروزی توده‌های تحقیر شده و عدالت¬خواه است و این رهایی از طریق خبط و اتفاق است. واژه خبط به معنی ضربه زدن به معنی چشم بسته ضربه زدن، کورکورانه عمل کردن، مانند ماده شتر نابینا به شدت به زمین پاکوفتن، به معنی هجوم و قیام و قهر است. اتفاق هم به معنی وفق و مفید و دلخواه بودن و توافق کردن است»(کلیما، ۱٣۷۱ :٣۹). این توافق و وفق همان میترا یعنی قرارداد است در جای دیگری به تفصیل گفته ام. ابن ندیم اشاره کرده است که بعد از ابلاغ جانشینی بابک از طرف زن جاوید،...امر کردگاوی را بیاورند و بکشند و پوستش را در آورند و در پوست آن لگن بزرگی پر از شراب بنهند و.....»(ابن ندیم،۱٣٨۱: ۶۱۴). ویدن گرن بر اساس این روایت ابن ندیم، خرمدینان را میترایی می داند که مراسم کشتن/قربانی کردن گاو را به جا آوردند(راسل در دهباشی،۱٣٨٨: ۷۶۹)۲.

 

یادداشت[ویرایش]

۱- برای آشنایی بیشتر با میترا رجوع شود به دیگر مقالات نگارنده «الهیات سیاسی زرتشت و تقابل های دوگانه آن» در مجله ژیوار و رادیو زمانه و «از قرارداد اجتماعی مادها تا روژآوا»

منابع:[ویرایش]

۱- اشپولر، برتولد، تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ترجمه جواد فلاطوری، تهران انتشارات علمی فرهنگی،۱٣۷۷.

۲- اشمیت، هانس پیتر، (۱٣٨۵)،مسئله اصلی مطالعات میترای هند و ایرانی، ترجمه مرتضی ثاقب فر، در کلوسکا و دیگران، دین مهر در جهان باستان، تهران: توس.

٣- رضی، هاشم، آیین مهر، (۱٣٨۱)،تاریخ آیین رازامیز میترایی در شرق و غرب از اغاز تا امروز، تهران: بهجت.

۴- رئیس نیا، رحیم، آذربایجان در سیر تاریخ ایران از اغاز تا اسلام، .بخش اول، تبریز انتشارات نیما: ۱٣۵٨.

۵- زریاب خویی، عباس، آذربایجان-تاریخ و جغرافیای تاریخی، ،نشر دایره المعارف بزرگ اسلامی.

۶- زرین کوب، عبدالحسین، تاریخ مردم ایران از پایان ساسانیان تا ال بویه..تهران امیر کبیر ۱٣٨۴.

۷- زرین کوب، عبدالحسین، دو قرن سکوت، تهران: سخن ،۱٣۷٨.

٨- عالیخانی، بابک، (۱٣٨۴)،مهر در ایران و هند باستان، مجموعه مقالات، تهران: ققنوس.

۹- کریستن سن، آرتور، (۱٣۴۵)،مزداپرستی در ایران قدیم، چ۲،ترجمه دکتر ذبی ح الله صفا، تهران: انتشارات دانشگاه تهران.

۱۰- کریستنسن، آرتور، (۱٣٨۲)،ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی، تهران: صدای معاصر.

۱۱- کلوسکا و دیگران، (۱٣٨۵)،دین مهر در جهان باستان، ترجمه مرتضی ثاقب فر، تهران: توس.

۱۲- لازاریف،ن، میژوی کوردستان، ورگیران، وشیار عه بدوللا سه نگاوی، چاپ روژهه لات، هه ولیر،.چ.۲: ۲۰۱۰.

۱٣- مارکوارت، یوزف، ایرانشهر بر مبنای جغرافیای موسی‌خورنی، ترجمه مریم میر احمدی،تهران، انتشارات اطلاعات،چ۱: ۱٣۷٣.

۱۴- مسعودی، ابولاحسن علی بن حسین، مروج الذهب، ج.۲، ترجمه ابوالقاسم پاینده ، تهران: علمی فرهنگی.چ۴، ۱٣۷۰.

۱۵- مینورسکی، نام های جغرافیایی و ریشه های تاریخی ان ها در آتروپاتن(ماد)، ترجمه رقیه بهزادی، تهران انتشارات پژوهنده ۱٣۷٨.

۱۶- مینورسکی، ولادمیر، نگاهی نور به مشرق قفقاز:از شدادی تا ایوبی، ترجمه محسن خادم. تهران: نشر کتاب مرجع، ۱٣٨۷.

۱۷- نیکبخت، رحیم، نقش آذربایجان در تحکیم هویت ایران، ، تهران، ناشر دفتر برنامه ریزی اجتماعی و مطالعات فرهنگی:۱٣٨۷

۱٨- نیکیتین، واسیلی، کرد و کردستان،ترجمه محمد قاضی، تهران، درایت:۱٣۷۷.

۱۹- ورمازرن، مارتن، (۱٣۴۵)،آیین میترا، ترجمه بزرگ نادرزاد، تهران: کتاب فروشی دهخدا.

  • hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹

گسست سیاسی و تداوم سلطه پارسی

hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹 | جمعه, ۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۲۵ ب.ظ

گسست سیاسی و تداوم سلطه پارسی

 
 

ذکریا قادری

 

https://www.google.com/url?sa=

مارکس: "بنیادگرایی ناشی از درک بنیادهاست"


امروزه گروه‌ها، اشخاص و احزاب کردی، با توصیف جمهوری اسلامی با واژه‌هایی چون کهنه پرست و ارتجاعی و....، سی سال است که منتظر فروپاشی این رژیم هستند. همانطور که سی‌سال منتظر فروپاشی رژیم شاهنشاهی بودند و همان نتیجه‌ای که از فروپاشی رژیم شاهنشاهی گرفتند، از فروپاشی جمهوری اسلامی نیز خواهند گرفت که در ادامۀ همان نتیجۀ‌ای است که از فروپاشی مشروطه با ظهور رضاشاه گرفتند. غافل از اینکه جمهوری اسلامی و شاهنشاهی و...میوه و ثمرۀ استبداد قومی پارس است که با هر بهار خود، با وجود سالم و طراوت تنه درخت پارس، میوۀ جدیدی به اسم شاهنشاهی و اسلامی به ثمر می‌رساند. امکان دارد میوۀ سلطۀ پارسی در رژیم بعدی، اسم دلرباتری چون جمهوری دموکراتیک و...داشته باشد اما درخت همان سلطه قومی پارسی است.

سلطۀ قومی پارس، با مفاهیمی چون ایرانیت، اسلامیت، تمدن، نظم، اتحاد و....در مقابل پادمفهوم‌هایی چون تجزیه طلبی، کفر، آشوب، تفرقه و...میوه خود را به ثمر می‌رساند. پادمفهوم، مفهوم نیست که ما در چارچوب آن می‌اندیشیم و با افتخار مدام تکرار می‌کنیم ما تجزیه طلب نیستیم. پادمفهوم تجزیه طلبی چون پادمفهوم بربر توسط یونانیها، کافر توسط مسلمانها و شیطان توسط خدا است که، صلاحیت ابراز وجود جز نفرین و طرد ندارد.

پادمفهوم به قول راینهارت کوزلک، سرکوب کننده است. قرار نیست ما در چهارچوب پادمفهوم‌های پارسی بیندیشیم آن چیزی که آنها اسمش را تجزیه طلبی می‌گویند مفهوم مثبتی چون رهایی، آزادی و استقلال است.

از روزی که پارس‌ها/ایرانی‌ها از استپ‌های جنوب روسیه، چون ملخ‌های گرسنه به سرزمین ماد هجوم آوردند و با شکست نظامی/آیینی مادها، توسط کوروش/زرتشت، این سرزمین را تسخیر و اسم آن را ایران نامیدند، تاریخ سیاسی ایران گسست‌های سیاسی مکرری را به خود دیده است. مرگ کمبوجیه و قیام گئوماته گرفته تا شورش مزدک و هجوم اعراب و ترک و مغول و تا هجوم روسیه و جنبش‌های قومی معاصر و دو انقلاب مدرن. اما این گسست‌های سیاسی گسستی در سلطۀ قومی پارس ایجاد نکرده است.

من در این مختصر به دلایل آن نمی‌پردازم که جای دیگری به تفصیل گفته‌ام. موضوعی که مدنظر راقم این سطور در این مختصر است این است که، گسست‌های سیاسی منجر به گسست سلطه قومی پارس نشده است چون سلطۀ پارس فقط نظامی/سیاسی نیست بلکه هژمونیک است. بنابراین توهم تغییر رژیم جمهوری اسلامی آن هم با همکاری اپوزسیون پارسی، تکرار چرخ کور شورش/تسلیم است که گسست سیاسی جز تداوم سلطۀ قومی پارس نتیجه‌ای در بر نخواهد داشت.

قویترین نیرویی که اکنون در مرکز وجود دارد نیروی ملی گرایی فارسی است. نه چپ نه اسلام، توان رقابت با ملی گرایی فارسی را ندارند اگرچه زیرساخت اسلام سیاسی شیعی و نیروهای چپ نیز همان فارس گرایی است. اما با فروپاشی جمهوی اسلامی قوم گرایی فارسی به جای نفوذ، کل قدرت را در قبضۀ خود خواهد گرفت. تکرار می‌کنم به این معنی نیست که جمهوری اسلامی فارس گرا نیست یا از موجودیت آن دفاع کنیم بلکه بحث بر سر این است که تغییر رژیم اگر شکافی در سلطۀ قومی پارس ایجاد نکند، گذشته تکرار می‌شود. ناسیونالیسم مذهبی جمهوری اسلامی بسیار بهتر از ناسیونالیسم سکولار فارس است چون فعلاً درگیر شیطان‌های بزرگتری است.

جمهوری فارس بسیار خطرناکتر از جمهوری اسلامی است. اگر جمهوری اسلامی فروبپاشد فارس گرایان شوونیست قدرت را قبضه و نفس کشیدن را از قومیت‌های چون کُرد خواهند گرفت. مگر اینکه فروپاشی جمهوری اسلامی به تجزیه ایران بینجامد. در غیر اینصورت وجود جمهوری اسلامی که درگیر شیطان‌های بزرگتری است بهتر از فروپاشی آن است اگر رژیمی ملی‌گرا با نظریه پردازانی چون احمدی و طباطبایی و هرمیداس باوند و ...سرکار بیاید، شاید کردها حتی از گرفتن مدارک فوق لیسانس و دکتری در رشته‌هایی چون علوم سیاسی محروم شوند.

مهم نیست فارس‌ها چه می‌اندیشند و چه شعارهای دلربایی بدهند. مهم هستی سیاسی فارس است که از اساس بر سلطه قومی و تسخیر و تاراج بنا شده است این هستی سیاسی چه امکانیتی جز سلطه می‌تواند داشته باشد؟ با سلطه هم جز با عصیان و مقاومت نمی‌توان برخورد کرد.

مفهوم بنیادی به اسم دولت ایرانی است که در قالب امپراتوری و شاهنشاهی و اسلامی و مشروطه رنگ عوض می‌کند که بنیان اجتماعی آن سلطه قومی است. مشکل ما فلان دولت اسلامی یا شاهنشاهی نیست مسئلۀ ما ذات دولت ایرانی است و جز با نفی دولت پارسی/ایرانی، از چرخه کور عصیان/تسلیم خارج نمی‌شویم. دولت ابزار صرف سلطۀ قومی نیست دولت خنثی نیست که از قبل موجود باشد و سپس توسط قوم حاکم(فارس) منحرف یا مورد استفاده قرار گرفته باشد که، اکنون اقوام غیرفارس نیز سعی در استفاده از دستگاه دولت داشته باشند. دستگاه‌های دولتی از خود قدرتی ندارند بلکه روابط قومی را واقعیت و تجسم بخشیده است.

دولت ایرانی در نتیجه کشمکش قومی تکوین یافته است. دولت – به قول پولانزاس که به مناسبت دیگری گفته است- نه فعل پذیر است نه فاعل. اگر بگوییم فعل پذیر است یعنی ابزار سلطه یک قوم است پس امکان استفاده ابزاری دیگر اقوام از دولت ایرانی ممکن خواهد شد. اگر دولت را فاعل خودمختار بدانیم، یعنی مستقل از سلطه قومی است و بازهم امکان استفاده دیگر اقوام از آن ممکن خواهد بود. در هر دو مورد رابطۀ دولت با اقوام رابطه‌ای برونبود محسوب می‌شود در حالی که دولت نه فعل پذیر است نه فاعل، دولت ایرانی شیء نیست که در تملک قوم پارس باشد که، ما سعی در سهیم شدن در تملک آن داشته باشیم. دولت ایرانی، تقدمی بر سلطه قومی پارس ندارد بلکه برآیند خود سلطه قومی است. دولت ایرانی یک رابطه است که از برآیند مبارزۀ اقوام و تضادهای اقوام در درون خود آن، ابراز و متراکم می‌شوند.

دولت ایرانی چه هنگام تکوین اولیۀ آن در زمان هخامنشیان و چه در زمان دولت مدرن رضاشاه و اسلامی اکنون، شی‌ای از قبل موجود نبود که فارس‌ها آن را تصاحب و یا سهم بیشتری از آن را به خود نسبت داده باشند که ما هم وارد فرایند مشارکت یا مذاکره برای سهم مساوی بشویم بلکه ذاتا دولت در رابطه کشمکش و سیاست سلطه پارس با کرد و دیگر اقوام شکل گرفته است. قبل از کشمکش قومی پارس و غیرپارس، دولت ایرانی نبوده است بلکه در همین کشمکش قومی و برآیند ستیز قومی است که رابطه سلطه قومی را بازتولید می‌کند.

دولت ایرانی روابط و سلطه قومی را تجسم بخشیده است بنابراین، دولت نه فرایند سیاسی مستقل از گروه‌های قومی است و نه ابزار صرفِ بی روحی است که، ما هم در فرایند مبارزه سیاسی سعی در تسخیر یا مشارکت در آن داشته باشیم. دولت ایرانی در ذات خود سلطه قومی پارس و برآیند سلطه قومی است. مشکل کرد، نه دولت اسلامی یا شاهنشاهی بلکه دولت ایرانی است. بنابراین، در چهارچوب دولت/نظم ایرانی نه امکان تحقق فدرالیسم است نه خودمختاری. هدف مبارزات کردی باید ذات دولت ایرانی و رهایی کامل از سلطه قومی پارس باشد. مگر ما وکیل شرع ایران هستیم که شعار دموکراسی برای کل ایران را سر می‌دهیم. نمی‌دانم فارس‌های عقب مانده کرمان و یزد و...را چه کسی می‌تواند دموکرات کند. چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است اول باید دموکراسی و توافق را در درون خود ایجاد کنیم سپس از دموکرات شدن کل دنیا و ایران سخن بپراکنیم و مقدمه این توافق خودی، نفی سلطه پارسی با ابزارهای هژمونیک آن چون دولت و زبان و فرهنگ/دین حاکم است. هویت سلطه‌گری پارسی جز با قدرت، تن به محدودیت و برابری با دیگر اقوام نمی‌دهد.

انفال و شیمیایی پارسی/ایرانی، چنان روح و فکر ما را مسموم کرده است که ما همچنان در چهارچوب آن می‌اندیشیم. تا از سلطۀ فکری پارسی با مفهوم‌هایی چون ایرانیت، اسلامیت، ایران پلورال و...خارج نشویم، از سلطه سیاسی آن رهایی در تصور نخواهد گنجید. اسیرباکوریی و شهید روژهه لاتی به جای فاش سازی شیمیایی پارسی چون تیمور، به بازسازی آن چون امر کلی فدرال و کنفدرال پرداختند. عصر جادو به سرآمد که در درون سلطه فاشیستی قومی پارس، معجون دموکراسی و فدرالیسم را بسازیم. عصر اراده لایزال الهی هم به سر آمد که در این گرداب قومیت با کن فیکون کنفدرال را تحقق ببخشیم. از درخت پارسی جز میوۀ استبداد و سلطه چیزی به بار نخواهد آمد من در جای دیگری(فدرالیسم ودولت ایرانی و سه روایت از دولت-ملت ایرانی...) گفته‌ام در چارچوب ایرانیت و دولت ایرانی، امکان تحقق دموکراسی و فدرالیسم وجود ندارد چون کارگزار پارسی بر ساختار ایرانی تقدم دارد و دولت ایرانی حال به هر اسم و شکل، مستقل از سلطه قومی پارس نخواهد بود. بنابراین، تقدیر ایران زمین، یا تداوم سلطه پارسی است یا فروپاشی کامل آن.

بعضی‌ها می‌گویند ایران، با اعراب و ترک‌ها فرق دارند و خشونت کمتری به خرج داده‌اند. اولاً که جز با خشونت دولت‌های ایرانی تکوین نیافته است در ثانی سلطه پارسی فکری و شیمایی وی روحی است. سلطه هژمونیک پارسی چنان ما را مسموم کرده است که ما افتخار از ایرانی بودن کردها و اینکه کردها در طول تاریخ سگ نگهبان مرزهای ایران بوده‌اند، می‌گوییم دیگر چه نیازی به خشونت است. خشونت برای رام کردن است وقتی ما رام شده‌ایم چه نیازی به خشونت است. وقتی سلطه فکری باشد دیگر نیازی به اعدام قاضی محمد نیست فقط کافی است جای این دو کلمه را عوض کنیم تا بشود محمد قاضی. وقتی این شخص با افتخار از پیوستن کردهای دیگر به ایران می‌گوید، چه خدمتی بهتر از این به سلطه طلبی و تجاوزگری پارسی؟ عقل ایرانی، محمد قاضی را نه تنها نباید اعدام کند بلکه باید تشویقی و پاداش هم بدهد. از رهایی قومی یا همان به اصطلاح تجزیه طلبی بگویید تا خشونت پارسی را ببینید. ما قاطر پرکار و وفادار قلعه حیوانات پارس هستیم دیگر چه نیازی به خشونت است.

بدون درک بنیادها قادر به تغییر بنیادی نیستیم. سلطه پارسی ساختاری است نه کنشی. حتی اگر تمامی نمایندگان مجلس و وزیران نیز غیرفارس باشند سلطه فارسی با مفاهیمی چون زبان فارسی، ایرانیت، حفظ مرز، تمامیت ارضی و فرهنگ پارسی پابرجا خواهد بود. رنگ‌های استبدای و سلطۀ قومی پارس هربار تغییر می‌یابد. می‌توانیم شاخه‌های آن چون اسلامی و شاهنشاهی را در هم بشکنیم اما تا تنه و ریشه سالم باشد دوباره رشد خواهد کرد و ما را در سایه استبداد خویش نگه خواهد داشت. همکاری با اپوزسیون فارسی و برگزاری کنگره‌ها به زبان فارسی، مانند آن است که از یک سو شاخه درخت پارسی(جمهوری اسلامی) را می‌شکنیم و از سویی دیگر خود ریشه استبداد پارسی را آبیاری می‌کنیم که دوباره پیوند و رشد یابد.

جنگ نخبگان فارسی با هم جنگ موضعی است. هیچکدام تعیّین سلطه قومی پارس را به چالش نمی‌کشند. نخبگان طرد شده از قدرت تا زمانی که در اپوزسیون هستند از دموکراسی و حق و حقوق اقوام خواهند گفت که به بسیج سیاسی اقوام در راستای قدرت خود دست یابند اما به محض اینکه خود قدرت را قبضه کردند همانند انقلاب و دوم خرداد و...، درخت استبداد پارسی را تداوم می‌بخشند که، ما هم متاسفانه بدون توجه به هستی سیاسی پارس، هربار گول شعارهای زیبای آنها را خواهیم خورد و چرخۀ کور شورش/تسلیم تداوم خواهد یافت.

پارس‌های اپوزسیون که به نقد جمهوری اسلامی می‌پردازند و از حق و حقوق اقوام و اقلیت‌ها ندا سر می‌دهند به محض اینکه بفهمند فروپاشی جمهوری اسلامی، خدشه‌ای در تداوم سلطه قومی پارس ایجاد خواهد کرد یا این فروپاشی به تجزیه طلبی(رهایی قومی) منجر شود، تمامی اختلافات خود با رژیم حاکم را کنار گذاشته و در دفاع از جمهوری اسلامی بر ضد اقوامی چون کرد، اسلحه به دست می‌گیرند. زیرساخت تمامی تشکل‌ها و تفکرات پارس‌ها، حال اسلام سیاسی باشد یا چپ کمونیست یا دموکرات و جنبش سبز، پارس گرایی است برخلاف ما/کردها که قومیت خود را فدای اسلام(مکتب قران)، کمونیسم بین المللی(کومله چند سال گذشته) و...خواهیم کرد و قومیت خود را فدای جنگ نخبگان می‌کنیم، پارس‌ها قومیت خویش را بر همه تفکرات ترجیح و زیرساخت چپ، اسلام و دموکراسی آنها، همان پارس گرایی است.

ریشه سیاست پارسی حال به هر اسمی، دموکراسی، ناسیونالیسم مدنی و...، جنگ و خشونت است. دولت ایرانی نهادینه شدن خشونت و سلطه قومی پارسی است. دولت ایرانی چه در بدو تکوین خویش در زمان هخامنشیان و چه دولت مدرن، جز با خشونت و سلطه تکوین نیافت. بنابراین، قانون و دین و دولت ایرانی، نهادینه شدن خشونت قومی است و سیاست ادامه جنگ است. بعد از نهادینه کردن خشونت و سلطقه قومی خود در قالب قانون و دولت و فرهنگ، اگر اقوام اعتراضی بکنند، از عدم خشونت و راه‌های مسالمت آمیز در چارچوب قانون و تمامیت ارضی می‌گویند در حالی همین قانون و تمامیت ارضی را پارس‌ها با خشونت و خون ریزی تثبیت کرده‌اند.

تنها راه رهایی از سلطه سیاسی پارس، رهایی از کلان روایت‌های پارسی چون تمامیت ارضی، دولت و قانون ایرانی، زبان فارسی، کردهای ایرانی و آریایی و... است. این مفاهیم مقدس نیستند، ابزار هژمونیک سلطه قومی پارس هستند. سلطه پارسی دو بعد دارد: یک بعد آن دولت و زندان و پلیس و ارتش است بعد دیگر آن که مهمتر است، سلطه کلان روایت پارسی چون دفاع از تمامیت ارضی و زبان پارسی و دولت و فرهنگ ایرانی است که به جای اسلحه و پلیس، قلم روشنفکران آن را ترویج می‌دهند. که متأسفانه روشنفکران ما به جای شالوده شکنی متن پارسی، آن را در قالب مفاهیمی چون "مبارزه در چارچوب"، "خودمختاری برای کردستان و دموکراسی برای ایران"،"فدرالیسم"،"مبارزه مدنی" و...بازتولید می‌کنند. البته که مفاهیمی چون فدرالیسم مفاهیم مثبتی هستند اما اولاً بر روی کاغذ نه واقعیت، در ثانی فدرالیسم و دموکراسی برای خودی است نه دیگری. ما با خود دشمنی می‌ورزیم، با دیگری از فدرالیسم و آشتی می‌گوییم.در طول تاریخ ارباب‌ها هیچ گاه حاضر به گفتگو با برده‌ها و دادن حق آنان نبوده‌اند. ما می‌توانیم شعارهای زیادی در مورد خود ارائه دهیم اما هستی سیاسی ما فعلاً بردگی است.

بردگان جز با مبارزه در دو سطح فکری و سیاسی قادر به گرفتن حق خود نیستند. با پارس و عرب و ترک از دوستی و فدرالیسم گفتن مانند این است که بعضی از قبایل ماد با آشور، برخی دیگر با پارس یا عیلام متحد می‌شدند که اصلا مادی بوجود نمی‌آمد. قبایل مادی با هم متحد و با دیگری چون آشور جنگیدند اما قبایل/احزاب امروزی کرد با هم دشمن و با آشوری‌های زمان دست دوستی دراز می‌کنند. نهایت اعتقاد به مصالحه در چارچوب نظم ایرانی، وین و میکونوس خواهد بود.

  • hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹

کوروش از افسانه تا واقعیت

hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹 | پنجشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۱۹ ب.ظ

کوروش از افسانه تا واقعیت

ذکریا قادری

کوروش شخصیتی واقعی و تاریخی، اما روایت از وی غیرواقعی و اسطوره‌ای است.وی در سال 555ق.م، با شکست آستیاگ، پادشاهی ماد را ساقط، و کمتر از دو دهه امپراتوریهای قدرتمند بابل و لیدی و بسیاری از سرزمینهای دیگر را به تصرف خود در آورد. در اینکه کوروش سیاستمداری زیرک و فرمانروایی قدرتمند و با اراده بود، هیچ شکی نیست. اما آیا نبوغ نظامی و کشورگشایی، هیچ شخصیتی را اخلاقی و نماد حقوق بشر خواهد کرد؟ تفاوت کوروش با سایر فرمانروایان قدرتمند در چیست؟ که شخصیت کوروش با وجود آن همه لشکر کشی، لطیف، اما سایر فرمانروایان به خونخوار و متجاوز معرفی شده اند.تفاوت در قالب شدن اسطوره بر تاریخ است. اسطوره شخصیت انسانها را لطیف و خشونت سیاسی را به تقدیر تاریخ و پالایش می‌دهد. بسیاری کوروش را در حد یک پیامبر، شخصیتی اخلاقی، و وی را نماد حقوق بشر و آوانگارد دموکراسی در تاریخ جهان می دانند.غافل از آنکه اگر شخصیت واقعی کوروش را از شاخ و برگ افسانه ای آن سوا کنیم، ازشخصیت کوروش چیزی جز امپراتریست قدرت طلب و کشورگشایی سیری ناپذیر باقی نمی‌ماند. در این مقاله سعی می‌شود شخصیت واقعی و تاریخی کوروش را از روایت اسطوره‌ای جدا کرده و با دیدی تاریخی و علمی به دور از افسانه‌سازی و دیدگاه‌های حاکم، شخصیت واقعی وی را نمایان، و تفاوت وی را با سایر امپراتریستها بیان کنیم، تفاوتی که نه در خود شخصیت کوروش، بلکه در نوع روایت از وی جای دارد.


کلید واژگان: کوروش، اسطوره، تاریخ، هرودت، ایران باستان.

https://www.xakk.net/zagrosname/index.php?title

مقدمه:

کوروش فرمانروایی است که سرگذشت او از تاریخ به شعر تبدیل شده است(هردر به نقل از هینتس، 1386،87).کل تاریخ شکل‌گیری امپراطوری هخامنشی، زیر لوای شخصیت کوروش قرارگرفته است. مورخان در تصنیف شکل‌گیری امپراطوری هخامنشی، نه اسمی از قوم پارس می‌برند، نه ساختار و نهاد، حتی خود استوانه کوورش، کوروش را نه به عنوان طلایه‌دار یک قوم، بلکه یک شخص مطرح می‌کند.(گرشویج، 1387، 656). بنابراین بدون شناخت شخصیت کوروش، کل تاریخ هخامنشیان در تاریکی باقی می‌ماند و شناخت شخصیت کوروش، پرتو نوری هم به تاریکی عقل‌سیاسی ایران، که مرز اسطوره و تاریخ در آن نامشخص است، می‌اندازد.

سرگذشت کوروش مانند سارگن، موسی و بسیاری از شخصیتهای برجسته دیگر تاریخ، براساس یک الگوی اولیه بازسازی شده است.(فروید، 1348، 23) که، از خاندان شاهی بوده و بر اثر حوادث تاریخی در یک خانواده عادی چوپان بزرگ شده، سپس دست تقدیر او را دوباره به تخت شاهی رهنمون کرده است. «داستانِ یافتن بچه سر راهی که موسس سلسله‌ایی است، از ایام سارگن در 2800ق م، تا موسی و رومولوس و کوروش و... همیشه بوده است»(کریستن سن، 1343: 108). بنابراین، شخصیتی که ما از کوروش می‌شناسیم نه کوروش واقعی بلکه یک الگوی اولیه قالب شده و اسطوره‌ای است.

چرا شخصیت امپراتریستی که از روزی که به قدرت رسید تا روز مرگش مشغول لشکر کشی و گشورگشایی بود، این‌چنین محبوب، اخلاقی و نماد حقوق بشر شده است. تفاوت کوروش یا دیگر فرمانروایان قدرتمند تاریخ در چیست، که یکی منفور تاریخ و کوروش قهرمان تاریخ گشته است. هدف از ارائه این مقاله پاسخ دادن به این سئوالات و بکارگیری متد‌تاریخی در شناسای شخصیت کوروش، و نقد منابعی است که شاخ و برگ اسطوره‌ای را به شخصیت واقعی کوروش قالب کرده‌اند. «اسطوره ‌ایدئولوژی جوامع پیشا صنعتی هستند یا ایدئولوژی، اساطیر جوامع صنعتی. هم اسطوره و هم ایدئولوژی، جهان‌های معنایی نمادین با کارکردها و پیامدهای اجتماعی‌اند»(ایگلتون،1381 287). بنابراین کارکردی که امروزه ایدئولوژی، به مفهوم،«معنا در خدمت قدرت» در توجیه نظم موجود و ارائه آگاهی کاذب از جامعه دارد را، اسطوره در جوامع پیشا صنعتی داشته است. «اسطوره واقعیت را پالایش می‌دهد. معصومانه می‌کند و به جاودانگی تبدیل می سازد اسطوره پیچیدگیها را حذب می‌کند و دنیایی بدون تضاد سامان می‌دهد.اسطوره گفتاری که در ابتدا سیاسی و درانتها طبیعی می‌شود را، ارائه می‌دهد..»(بارت،1389: 72). قصد ما در این مختصر بیرون کشیدن هستۀ واقعی کوروش از پالایش معصومانه اساطیر است.


کوروش:

همانطور که گفتیم: سرگذشت کوروش از تاریخ به شعر و اسطوره مبدل شده است. روایات و داستانهایی که از وی و عملکرد وی ارائه شده است، با شخصیت فرمانروایی که تمام عمر خویش را مشغول کشورگشایی و تصرف سایر کشورها کرده است، جور در نمی‌آید. اما ریشه این روایات که مُهر علمی و تاریخی خورده است، از کجا سرچشمه گرفته است.

این داستان ریشه در اسطوره‌های ایرانی شاه‌پرستی دارد که، اولین بار ابوالمورخین هرودت به آن جنبه علمی/تاریخی داد. منبع اطلاعات هرودت در مورد تاریخ ایران و ماد ،خود ایرانیان، مانند نوادگان هفت اَشرافی ضد گئوماتی و یا ایرانی‌دوستانی چون نوادگان هارپاگ بوده اند(علی اف،1388،29.کوک، کمبریج،1387،230-240.راینهارت،همان، 240 ). هرودت خود نیز به برگیری اطلاعات از ایرانیان معترف است: «در این باب(داستان کوروش) من از آن دسته از نویسندگان ایرانی پیروی خواهم کرد که نظرشان تجلیل فتوحات کوروش نیست بلکه حقیقت مطلق را بیان کرده‌اند»(هرودت،1387، 76).«بیچاره ابوالمورخین فکر کرده است از میان نظریات، نظریه‌ای که حقیقت مطلق دارد را بیان کرده است در حالی که وی هیچگاه واقعیات تاریخی را بیان نکرده، افسانه کیانیان را نقل کرده و افسانه را به شکل تاریخ در آورده است»(هرتسفلد،1343،46. صفا،1384، 39).غافل از آنکه روایتی که او به عقل نزدیکتر دانسته، بازمانده اساطیر ایرانی است که از پارسیان شنیده است (صفا،همان،40). بنابراین، شخصیتی که از کوروش نمایانده شده‌است نه از یک دید علمی/عینی و بی طرفانه، بلکه رونوشتی از اساطیر و ذهنیت شاه پرستی خود ایرانیان، یا به قول طباطبایی که به مناسبت دیگری گفته است،«به دست منشیان درباری تدوین و از صافی نظر رسمی دربار گذشته است». «داستانهای رفتار مهربانانه کوروش با پادشاهان مغلوب....تنها تبلیغاتی است که در افسانه ها باقی مانده است»( اسمیت به نقل از مالوان، کمبریج،1387، 492).

یکی از دلایل دیگری که، هرودت در مقابل دیگر شاهان ایرانی، مانند کمبوجیه و داریوش، کوروش را برجسته و ایده‌آل ساخته است، این است که هرودت درگیر جنگ ایرانیان و یونانیان بود که در زمان خشایارشاه و داریوش اتفاق افتاد کوروش با یونان جنگی به راه نینداخت و به جنبه مثبت کوروش پرداخت(ویسهوفر، 1377، 77). همچنین، تفاوت تصویری که در نیکی کوروش و دیوانگی کمبوجیه وجود دارد، برگرفته از روایت خود اشراف پارسی است.«تضاد میان شخصیت کوروش و کمبوجیه بازتاب روایت سنتی رسمی پارسی است»(داندامایف، 1381: 139).«اخبار هرودت که کامرون در توصیف نیکی کوروش و زنر در توصیف دیوانگی کمبوجیه نیز از او گرفته شده است، از منبع اخبار ایرانی است(داماندایف،1386، 227). این منبع اخبار ایرانی، همان اشراف بودند(داماندایف، همان،) که سیاستهای کمبوجیه برخلاف کوروش، در جهت منافع غارتگری آنان نبود، بلکه با پایان فتوحات و قطع خون غنایم، کمبوجیه در صدد محدود کردن قدرت اشراف در جهت تمرکز قدرت بود. به همین دلیل اشراف پارسی، که منبع اطلاعات هرودت و کاتبان اساطیر ایرانی بودند، کمبوجیه را در مقابل کوروش، که سیل غنایم را با تاراج سرزمینهای تسخیر شده به سوی اشراف روانه می کرد، دیوانه و خشن توصیف کردند.«توجه کوروش معطوف فتوحات پیش‌تر بود که تقویت امکانات اشرافیت قبیله‌ای و گسترش حوزه نفوذ آن را در پی داشت....کمبوجیه در صدد زدودن اختیارات اشراف سنتی بود....اشاره هرودت به سخت گیری کمبوجیه، نارضایتی اشراف پارس از وی را بازتاب می‌دهد.هرودت اطلاعات خود را از زوپیروس برگرفته که سمبل اشرافیت پارسی است اشرافیتی که اقدامات کموجیه را درجهت سازماندهی یک دولت مرکزی نیرومند منافی مناسبات عشیره‌ای خود یافته بود و آن‌ها را جنایات می‌دانست(داندامایف،1381: 141).

کوورش نامه گزنفون نیز که کوروش را چون یک الگوی آرمانی شهریاری بالا کشیده است، براساس اتفاق‌نظر مورخین، نه تاریخ بلکه داستان‌سرایی و یاوه‌گویی است(ویسهوفر،1377 :71. دیاکونوف،1388، 49.علی اف،1388 :34.شهبازی،1350، 100.).کوروش‌نامه گزنفون، با زدودن شاخ و برگ اسطوره‌ای آن، شخصیت واقعی کوروش را به خوبی نشان می‌دهد. وی ملت پارس را در مقابل شاه، به گله‌ای مطیع و، کوروش را به چوپان مقایسه می‌کند:« ملاحظه کردم که حکومت بر انسان سختر از چوپانی بر حیوان است حیواانات سرکش ،یاغی و........نیستن و اطاعت کامل از چوپان دارند....... اما انسانها نسبت به فرمانروا سرکش هستند.....پس فهمیدم که انسان بر نوع خود مشکل تر می‌تواند فرمانروایی نماید تا بر حیوانات دیگر...... اما وقتی کوروش را ملاحظه نمودم..... تصدیق کردم که بر نوع انسان فرمانروایی دشوار نیست»(گزنفون، کریمی،بی‌تا: 3). همانطور که ملاحظه می کنیم گزنفون ایرانیان را حتی از گوسفندان مطیع‌تر و اسیر استبداد می‌داند. «کوروش هموار عادت بگفتن این کلمات داشت که یک پادشاه خوب، هیچ‌گونه تفاوتی با یک چوپان قابل ندارد. همان‌قدر چوپان از گله‌های خود فایده میبرد که از آنها مواظبت کند شاه هم از طرف زیردستان خود اطاعت می بیند، که سعادت ایشان را فراهم نماید(گزنفون،همان،258). بنابراین سیستم ایرانی در زمان کوروش، سیستم ارباب /رعیتی یا خدایگان/بندگی بوده است. این فقط دیدگاه اَشرافی/اسپارتی گزنفون نیست که کوروش و سیستم هخامنشیان را الگو قرار داده است که الگوی چوپان /رعیتی است. و بزرگترین هنر ایرانیان را اطاعت و مطیع بودن در مقابل شاه می‌داند(فرشاد مهر،1375: 45). در واقع کل مخالفان دموکراسی در یونان، شیفته‌ی کوروش بودند(کخ، بی تا:29).حس هومری از عزت و افتخار بود (که جنگ و کشتار و اَشرافیت را عزت افتخار می‌دانست) که حُسن یونانیها، بخصوص گزنفون را به پارسیان شکل داد(کوک، کمبریج،1387 : 346). چرا که کوروش و نظام سیاسی هخامنشی، الگوی آرمانی استبدادِ الیگارشیک و ضد دموکراسی بود. کوروش آزادی سیاسی و حکومت دموکراسی یونانیها را، با این جمله توصیف می‌کند: «مردم در میدانهای خویش گرد هم می‌آیند تا بقید سوگند یکدیگر را فریب بدهند این نشان از تفاوت افق فکری کوروش با دموکراسی است » (هرودت به نقل از زرین کوب،1368، 120). بنابراین اشرافیونی ضد دموکرات، مانند گزنفون، که از شاگردان سقراط، و سقراط از بزرگترین دشمنان دموکراسی و برابری انسانها بود، به کوروش عشق می ورزیدند.

یکی از منابع دیگری که کوروش را به عنوان شخصیتی قهرمان، اخلاقی و نماد حقوق بشر معرفی کرده است، استوانه خود کوروش است که، به قول مانوئل کوک، نه حقوق بشر، بلکه چیزی جز چاپلوسی خدایان نیست(کوک، 1383، 43). در همین استوانه، از زبان خود کوروش آمده‌است: «من سرزمین گوتیوم و منده (هردو همان مادها هستند)و...را مطیع، در مقابلم سر فرود آورده و مجبور به پرداخت خراج، و وادار به بوسیدن پاهایم کردم(استوانه کوورش، به نقل از کوک،کمبریج:1387: 67). این شکست و آوردن خراج و بوسیدن پای شاهانه، نه حقوق بشر و دموکراسی، بلکه رابطه ای ارباب/رعیتی است.

کاهنان بابلی و یهودی، وی را منجی معرفی کرده‌اند که همان‌طور برخی از مورخان اشاره کرده اند- در ادامه به آن می پردازیم- ناشی از تبلیغات‌چیان کوروش بوده است. صدای کاهنان، صدای عامه مردم نیست برای کاهنان، شاه چه کسی باشد به شرط آنکه جیب آنها را پر، و آزادی مراسمات را به آنها بدهد، چه فرقی می‌کند. همانطور که برای دهقانان(اَشراف پارسی) و روحانیون ایرانی، شاه چه یزدگرد و انوشیروان بود و چه الجاتیو مغول(خواجه نصیرالدین طوسی)،سلطان سلجوقی(غزالی و نظام الملک)و چه شاه اسماعیل صوفی(علامه مجلسی) فرقی نداشت. همان کاهنان بابلی که کوروش را منجی و به وی مشروعیت دادند، در مورد اسکندر مقدونی نیز همین کار را کردند«کاهنان بابلی نقش کوروش را به عنوان محبوب مردوک بپذیرند عجیب نیست در باور آن‌ها، پیروزی کوروش مشیت خدا بوده است ..که قرنها بعد برای شاه سلوکی انتوخوس اول که کارگزار ازگیلا و ازیدا-معابد و خدایان بابلی- خوانده شد»(بویس،1375، 97). کاهنان بابلی، هنگام ورود اسکندر، سرود خوانان به پیشواز او رفتند(ویدن گرن،1377: 266).

برای شاهانی مانند کوروش نیز، مقبولیت مردمی اهمیتی نداشت که به جای کاهنان، به مردم پناه ببرند.کاهنان با استفاده از دین و معابد، در ازای جیره‌گیری و امتیازاتی خاص، مشروعیت متافیزیکی را به کوروش دادند همانطور که روحانیون ایرانی به مغولان، سلجوقیان و ترکان و عربها دادند.

کوروش تفاوت خاصی با تیمور لنگ، نادرشاه، شاه اسماعیل و...ندارد از روزی که به شاهی رسید تا پایان عمر، مشغول لشکرکشی و تصرف و دست اندازی به سرزمینهای دیگر بود. تفاوت کوروش با نادر و شاه عباس این است که در دوره صفویان، مورخانی به غیر از مورخان درباری بودند که واقعیات را خارج از نگاشته شاهان، به نگارش در آورند. اما در زمان کوروش، واقعیات تاریخی از زبان خود شاهان و کتیبه‌های آنان و از صافی نظر رسمی دربار شاهی به یادگار مانده است. که قطعا دلبخواهی و نیک جلوه دادن خود، و اهریمن دانستن دیگران بوده است، که به اشتباه مورخان یونانی به آن مُهر علم زدند.برای مثال، کشت و کشتار سنیها، توسط شاه اسماعیل و سیاستهای خشن مذهبی صفویان را، هیچ مورخ درباری و نوشتۀ دیوانی/دولتی صفوی، به آن اشاره نکرده‌است بلکه مستشرقان ونیزی آن را روایت کرده‌اند (طاهری،1380، 182). اما در دوره کوروش نه مستشرقی مانند شاردن و... بود نه ارتباطات ماهواره‌ای امروز، که خارج از نگاشته شاهان، واقعیات را به نگارش در آورد. به همین دلیل کوروش نمادی از حقوق بشر، و صفویان، نماد انحطاط و پستی می‌شوند. وگرنه نه شخصیت واقعی کوروش با شاه اسماعیل و عباس فرقی داشته، نه سیستم دولتی آنان، شخصیت واقعی کوروش را در یک کلام می‌توان از زبان تومیرس ملکه سکایی‌ها شنید. تومیریس ملکه سکایی، کوروش را خون آشام سیری‌ناپذیر خواند و گفت: ای تشنه خون از خون سیرابت می کنم (کوک،گرشویج،1387، 251). حماسه کوروش با افسانه‌های دینی هنداروپایی در امیخته است(فرای، 1388، 136). و این کوروش ایده‌آل شده، همان کیخسرو و فریدون اساطیری است. یا اسطوره کیخسرو و فریدون، به کوروش قالب شده است. در اینجا برای روشن شدن موضوع، آوردن مثالهای دیگر از اینکه چطور کوروش از یک متجاوز و کشورگشایی مانند تیمور و نادر، به شخصیتی افسانه ای و نماد حقوق بشر مبدل شده است ،خالی از فایده نیست.

در اساطیر ساسانی نیز رفتارهای سخت شاهان ساسانی، نسبت به مخالفان، به رفتار ملایم تعبیر، که مخالفان، خود سلطۀ پارسیان را پذیرفته‌اند. مثلاً در اساطیر ایرانی، شاپور اول، بزانوش سردار رومی را مانند یک دوست همه‌جا می‌برد(مقایسه شود با اسطوره دوستی کوروش با شاهان سرزمینهای تسخیر شده)، یا مالکه دختر طایر، شاه یمن، با رضایت خود، با شاپور دوم ازدواج می‌کند(مقایسه با ازدواج دختر آستیاگ با کوروش) و از راه وطن پرستی، قلعه الحضر را تسلیم می‌کند. اما طبق آگاهی تاریخی که در دست است و مورخان همزمان رومی/یونانی به آن اشاره کرده‌اند، شاپور اول، بزانوش را با خشونت تمام می‌کشد، و با جنگ و درگیری زیاد، قلعه الحضر را تصرف و مالکه را به زور به همسری بر می‌گزیند(پیرنیا،1383، 71). کوروش نیز که بعد از سه سال جنگ و درگیری، ماد را به تصرف در اورد و آموتیس، دختر آستیاگ، را با کشتن همسرش به زور به تصرف در آورد، در اساطیر که گزنفون و هرودت، به آن مهر علمی زدند،مادها خود تسلیم کوروش شدند و آستیاگ-درروایت گزنفون- دخترش را به کوروش و کل سرزمین ماد راجهیزیه دخترش به کوروش بخشید. تفاوت در این است که در زمان کوروش تاریخ‌نگاری در انحصار دربار و از صافی خواست شاهانه می‌گذشت. اما شاید کسانی بپرسند پس چرا کتب دین یهود و گاهنامه بابلیان، کوروش را منجی معرفی کرده‌اند؟

جواب این است که به دو دلیل: یکی این‌که، منجی خواندن و استقبال از عامل خارجی توسط کاهنان هر ملتی، فقط به کوروش محدود نبوده است. «عامه و کاهنان مصر نیز از اسکندر چون یک منجی آسمانی که آنها را از زیر یوغ پارسیان نجات بخشد، می‌نگریستند و اسکندر را فرعون الهی خواندند. همین کاهنان بابل که کوروش را منجی کردند همان کار را نیز با اسکندر تکرار کردند»(زرین کوب،1368، 208-210). «ورود کورورش به بابل به معنی موافقت بی قید و شرط بابلیان با او نیست، بلکه شبیه ورود اسکندر به بابل...... بیشتر گواه تکلیف شهر مغلوب، برای نشان دادن وفاداری خود به فاتح است»(بریان،همان،66). همان مغان ایرانی، هنگام ورود اسکندر به بابل،سرود خوآنان به پیشواز اسکندر رفتند(ویدن گرن، 1377، 266).مگر روحانیون ایرانی به مغولان(الجاتیو توسط خواجه نصیر طوسی)،سلجوقیان(توسط غزالی و نظام الملک)و...،قداست ندادند؟ که این نه نشان از مقبولیت و اخلاقی بودن مهاجمان، بلکه معاملۀ اصحاب دانش(روحانیون) با سردمداران قدرت، برای دوشیدن رعیت است.

دوم اینکه گاهنامه نبونید که از کوروش تعریف و تمجید می‌کند، همان‌طور که اومستد ثابت کرده است، برساخته و تبلیغات کوروش است.(اومستد به نقل از شهبازی،همان،5).پیر بریان به این موضوع پی برده و می‌نویسد: «بر اساس متون وقایعنامه و استوانه کوروش و تورات و منابع یونانی، از کوروش شخصیتی مقدس ساخته شده است که مقامی رهابخش و با رضایت خود مردم کشورگشایی کرده است که ظن برانگیز است چرا که، با تبلیغات پارسی‌ها از کوروش، تطبیق دارد(بریان،1383، 62-62). «نوشته های اشعیا با روح حاکم بر اسناد بابلی، در ستایش کوروش هم‌خوان است. سبک نگارش متن هایی که به ستایش کوروش پرداخته اند جهت‌دار است زمان تنظیم انها توسط کاهن‌های بابلی، بعد از سقوط بابل به دست پارسیان بوده است محتوای متن‌ها هماهنگ با دستوارت شاه تازه –کوروش- بوده است...شبیه کتیبه‌های آشور در یک سده پیش»(داندامایف، 1381: 83).گاهنامه نبونید از نظر سبک و محتوا، شبیه به استوانۀ خود کوروش است.کوروش از قبل با کاهنان بابلی که دل خونی از نبونید داشتند تماس حاصل کرده بود(کوک،1383، 66). و با وعده و عیدهای خود ، انها را خریده بود. نبونید در مقابل مردوک خدای مورد احترام کاهنان، گرایش به پرستش خدای سین داشت.که این منجر به کاهش اعتبار معابد مردوک،درنتیجه کاهش مزایای اقتصادی معبد برای کاهنان می‌شد. مانند مخالفت قریشیان نیز با پیامبر اسلام که نه به خاطر دین، بلکه به خاطر مزایای اقتصادی بت های کعبه بود.(جابری،1384، 159). کوروش با وعدۀ ملی‌کردن خدای مردوک، و احیای کمک‌های مالی به معبد، دل کاهنان را به دست آورد. بنابراین ورود صلح طلبانه کوروش به بابل، برساخته بعدی کاهنان و خود کوروش است، نه واقعیت تاریخی. هم گزنفون و هم هرودت اشاره کرده اند که سپاهیان کوروش چه در خیابان و چه د ر کاخ سلطنتی به هر کسی می‌رسیدند، می‌کشتند(داندامایف،1381: 77. شاندور،1384، 292). نام گذاری دو غاصب(در زمان شورشهای داریوش) به نام اخرین شاه پرافتخار کلدانی، یعنی نبوکدنصر، که توسط کوروش ساقط شد، واکنشی سیاسی-یا حتی ملی را در مقابل فرمانروایی پارس نشان می‌دهد(گرشویج، کمبریج،همان،671). مگر کوروش در جریان فتح بابل با همدستی پیروان مردوک، معابد ساخته نبونید در بزرگداشت ایزد سین را آتش و غارت نکرد و ایزدی فراقومی با مدعای جهان شمولش را در مقابل ایزدی قومی به زانو در آورد.(کرباسیان،1364، 56). بنابراین سیاست دینی کوروش نه بر آمده از آزادمنشی دینی او، ُبلکه برخاسته از هدف وی در تامین اِستیلایش بر سرزمین های تسخیر شده بود.(Nyberg,1954,67) و برساخته بعدی است. بروسوس مورخ بابلی اشاره می‌کند که زمانی که کوروش بابل را متصرف شد فرمان داد دیوارهای بیرون شهر را نابود کنند زیرا شهر سرسختانه در برابر وی مقاومت می‌کرد و تصرف آن دشوار می‌نمود(بروسوس در داندامایف،1381: 77).

اما چرا کوروش، به عنوان منجی و با گل‌افشانی مردم، وارد بابل شد؟ «کوروش خوب می‌دانست وقتی افراد به رهبری گوبارو وارد شهر ثروتمند بابل شوند، چه اتفاقی می‌افتاد و چه کشتاری راه می‌اندازند بنابراین، سپاه پارس و خود را تا زمانی که بتواند به عنوان آزاد کننده و ناجی وارد شهر شود، از بابل دور نگه داشت».(گرشیوج، کمبریج،همان، 650). قبلاً گوبارو، فرماندۀ نظامی کوروش، بسیاری از مخالفان و بزرگان بابل از جمله بالتازارو و..را کشته بود(شاندور،همان،279-281). و نظم و امنیت را در بابل برقرار کرده بود. بعد از چند روز کوروش وارد بابل شد که دستش به کشتار آلوده نشود و حتی خود را مخالف کشتار سپاهیانش در بابل نشان دهد.گزنفون در «کوروش‌نامه» به نکته بسیار جالبی در مورد کوروش اشاره می‌کند:« کوروش در ارابه به هنگام قربانی کردن واسه خدایان در میان مردم، ظاهر می شد همه کس برای او احترام و تعظیم می کردند و شاید اشخاصی مخصوصی گماشته شده بود که بسایرین در این باب سرمشق میدادند......».(گزنفون،همان،264) که در مورد استقبال ساختگی از کوروش در بابل نیز صدق می‌کند. به این معنی که کوروش قبلاً گوبارو را برای برقراری نظم، که قطعاً بدون سرکوب و کشتار مخالفان برقرار نمی‌شد، فرستاده بود. « کوروش سواران خود را –بعد از قتل عام قصر- به میان کوچه های شهر فرستاد و دستور داد هر کسی را دیدند بکشند...... دستوری صادر کرد دال بر تحویل اسلحه .. اگر کسی اسلحه داشته باشد خود و خانوادش کشته می‌شوند»(گزنفون، به نقل از شاندور،همان،293). و بعد از برقراری نظم، اشخاص مخصوص را گماشته است که به او احترام و تعظیم و گل افشانی کنند. و این گل افشانی،توسط یاران اموزش دیده خود کوروش، که بعداً تبلیغات کاهنان کوروشی، آن را به کل مردم بابل نسبت دادند، انجام می شد.

در مورد پیامبران یهودی، که اشعیا، وی(کوروش)را به عنوان مسیح خدا معرفی می‌کند، مری‌بویس توضیحات کاملی را داده‌است. از نظر بویس «اشعیا» در آن زمان، آدم نسبتاً گمنامی بود، یا حداقل در مقابل شهرت «ارمیا» حرفی واسه گفتن نداشت که با وعده‌های مبلغین کوروش، دال بر رهبری قوم یهود و وعدۀ آزادی قوم یهود، وی(کوروش) را به عنوان مسیح معرفی کند.(بویس،1375،71). در صحَّت گفته‌های بویس، تفاوت ساختاری گفته‌های اشعیا با سایر پیامبران یهودی، دلیل خوبی است. قبل از «اشعیا»، اولاً واژۀ مسیح، برای هیچ غیریهودی به کار نرفته است و این نشان از مهارت تبلیغاتچیان کوروش داشته است(بویس،همان،73).«ارمیا» از گناهان ملت یهود و یهوه قدرتمند و سخت‌گیر می‌گوید، به ناگاه در اشعیا، به جای گناهان یهودیان، از آزادی و رهایی آنها گفته می‌شود. و، به جای یهوه سخت‌گیرو انتقام گیر، از پدری مهربان سخن می راند(شاندور،همان،337-338). اشعیا نکاتی بدیع از الهیات مسیحی می گوید که پژوهشگران ناگزیر از مقایسه آن با گاتها هستند(بویس ،همان،73). چ. س. توری معتقد است همه‌ی ارجاعات کتاب اشعیا به نام کوروش و بابل بافته های بعدی است اسمیت معتقد است که اشعیا با مسیح خواندن کوروش بعدها به عنوان یک خائن به سنت قلمداد شد(داندامایف،1381: 93). همچنین از لحاظ روح و محتوا، شباهیت بسیاری بین کتاب اشعیا و استوانه کوروش هست(همان).عامل کوروش، به پیشگویی یهودی، از عظمت اهورامزدا با واسطه کوروش گفته است. و اشعیا این تصویر را پذیرفته و جای آن را به یهوه داده است(همان،76). مغی که با گاتها اشنایی داشته، نمی‌توانسته که زرتشتی نباشد. و کوروش وعده پراکندن دین زرتشت، بعد از شکست آستیاگ را داده است(بویس،همان،).یهوه قبل از اشعیا، فقط خدای قوم یهود بود، نه خدای آسمان و زمین و .... . و قبل از اشعیا خبری از رهایی و مسیح و ...نبود. بلکه بیشتر به گناهان قوم تاکید می شد. «سخنان اشعیای نبی برای پیروان اعجاب انگیز بود که یک غیر یهودی مسیح خدا باشد»(هینتس، :103). اشعیای یهودی مفاهیم بهشت وجهنم، شیطان(اهریمن)وآخرتگرایی و...را از دین زرتشت وام گرفت(بهار،اسماعیلپور،1384: 421). چرا که قبل از آشنایی با مبلغین کوروش، چیزی به اسم شیطان در دین یهود ،معنی نداشت درتورات خبری ازشیطان نیست. این مار است که حوا را فریب می­دهد(تورات به نقل از مسکوب مقدمه بر افسانه تبای سوفوکلس) بنابراین، یا طبق نظریه ونسنت، آیه های مورد نظر اشیعای نبی در زمان داریوش دراورشلیم هنگام بازسازی معابد،نوشته شده اند(ونسنت به نقل از بویس،همان،80)، یا مبلغان زرتشتی که با توجه به شباهت آیه‌های اشعیا با گاتها و یسنا، قطعاً زرتشتی بوده‌اند، با وعده های خود، آنها را قالب کرده اند. هم‌چنین، نحمیا و عزرا، که از کوروش و یهودی دوستی وی سخن رانده اند، هر دو قبل از فرمانداری اروشلیم، ساقیان اردشیر اول بودند. عزرا کاتب زبر دست شریعت موسی است(بویس ،همان،2780280). عزرا،نحیما و حجی از پیغمران یهودی که در دربار اردشیر به مقام ارچمندی نایل امدند(فرشاد مهر،1385: 231). کتاب مقدس عزرا که کوروش را مسیح می خواند، در بایگانی اکباتان در دوره داریوش اول یافت شده است که ولهاوزن وکوسترزو، به دلیل نوع عبارت پردازی یهودی مابانه درآن، تردیدکرده اند(یاما اوچی، 1390:85).کتاب عزرا از کمک خزانه سلطنتی به یهودیان می­گوید اما کتاب حجی وزکریا ازحمایت مالی سلطنتی چیزی نگفته­اند که باعث تردید در درستی وعده­های یادشده دراین ایات عزرامیشود(همان: 86).

این پیامبران که ساقیان شاهان هخامنشی و با پول هخامنشیان معابد خود را بازسازی می کردند، برای مسیح کردن کوروش،یهودیان را در بابل برده، و زندانی بابلیان جلوه داده اند. در حالی که اگر واقعاً برده بودند چرا فقط تعداد کمی از انها، بعد از اجازه بازگشت از طرف کوروش، به اورشلیم برگشتند؟ هینتس و برخی دیگر از محققان ایرانی دوست،دلیل عدم بازگشت یهودیان را،پیشرفت اقتصادی آنان در بابل می دانند. خوب کجای دنیا، برده اجازه پیشرفت اقتصادی و تسخیر بازار را داشته است. بنابراین یهودیان اصلاً برده نبودند. آن‌ها در بابل در سرودن شعرهای خود و در کارهای اقتصادی کاملاً آزاد بودند(شاندور،همان،270). در واقع در آن زمان، مصر بر اورشلیم حاکم بود و ارمیا ناراضی از این امر، خود از بخت النصر،خواستار حمله و رهایی یهودیان از زیر سلطه مصریان کافر شده بود.(شهبازی،مصاحبه). و داستان برده بودن یهودیان، و رهایی آنان توسط کوروش، افسانه‌ی برساخته کوروش و مبلغین اوست. و کوروش نه منجی و مسیح و رهایی بخش، بلکه یکی از زیرک ترین شاهان تاریخ بوده است. دلیل زیرکیش هم این بود که روایت خویش از رویدادهای تاریخی را نگاشته و به تاریخ قالب کرد. چندان که بعد از چندین قرن هنوز «بداهه گویان امروزی مانند مورخان قدیم، او را نماد حقوق بشر می دانند».(بریان،همان،). اما پی بردن به ستمکاری کوروش، نیازی به استدلال تاریخ هم ندارد، همین‌که از روزی که پادشاه شد تا روز مرگش. مدام در لشکرکشی و تجاوز به خاک دیگران بود، خود بهترین دلیل ستمکاری وی است. هدف کشورگشایی وی نیز، غارت و چپاول اقوام دیگر در راستای منافع قوم پارس و اشراف پارسی بود.«علت اصلی شورش پارسیان بر ضد مادها و طمع اصلی کوروش برای تصرف ماد؛ ظاهرا این بود که پارسها در عطش ثروت ماد می سوختند»(هرودت، 1387: 99-100. بریان، 1380، 23). در نتیجۀ غارتها قوم غالب پارس به طبقۀ برتر و نهاد امپراتوری ابزار سلطۀ قوم پارس بر سایر اقوام بود.

نظرمساعد کوروش وکمبوجیه نسبت به مذاهب، معلول دوعلت بود یکی مصالح زمان—مثلاً استفاده از یهود برای حمله به مصر-دیگری ابتدایی بودن مذهب آنان، که توان رقابت با ادیان شرق قدیم را نداشت(داندامایف، 1386: 331). که در صورت تحمیل آیین خود، سیر قهقرایی به شمار می رفت آنها از تفوق فرهنگی تمدنهای قدیم آگاه بودند(گیرشمن، 1388: 135-36). بنابراین سیاست زیرکانه انها در عدم تحمیل فرهنگ، این بود که قوم فاتح پارس، نیمه وحشی، و به قول کتسیاس بزچران بودند و، حتی فرهنگ و زبان خویش را از ملل مغلوب وام می‌گرفتند، همانند مغولان، چیزی برای تحمیل نداشت. «بسیاری بر این نکته تاکید دارند که کوروش را برخلاف خلفای دورۀ اسلامی، مذهب خود را بر مردم زیر دست تحمیل نمی‌کرد. اما این برداشت زاییدۀ شناخت ناکافی از تاریخ ادیان است. مفاهیمی چون جزم گرایی و تعصب مذهبی تنها پس از ظهور مسیحیت سر بر آورد و در مذههت کهن چندان جایی نداشت»(داندامایف، 1381: 139). اصطلاح هزار خدا به وسیله کاتبان هیتی نشان از اختلاط خدایان گوناگون و قبولی خدایان میان ملل متخاصم بداشت... و اینکه قوم غالب خدایان قوم مغلوب را نیز می پذیرفت.... که بعدا سیاست هخامنشیان شد(رضی،1382: 84).«نه کوروش و نه کمبوجیه چیزی از مدارا و آزادی مذهبی نمی‌شناختند چنین چیزی اصلا در سرتاسر امپراطوری وجود نداشته است»(داندامایف،1381: 87). سبک کوروش شبیه سبک هیتی‌ها و آشوریها بوده است هرماتا شباهت سبک نگارش لوح کوروش با کتیبه اشور بنی پال را متذکر بود(در داندامایف، همان:82). به قول والکر لوح کوروش نمونه ساخت بنا دراشور و بابل بوده است نه بیانیه‌ی حقوق بشر(walker,1972. 159). تکه ی شکسته استوانه کوروش درموزه‌ی «نیس» به دست «برگر» بازسازی شد در این متن کوروش به صراحت آشور بانیپال شاه بزرگ آشور را الگوی سیاسی خود می‌داند(. Walker. Iran.1972,44). کوروش با کشف کتیبه‌ای از آشور بانی‌پال خیلی سعی داشت خودش را با فرمانروایان کامیاب قبلی بین النهرین ارتباط دهد(Kuhrt,2007, 51). البته این به معنای تسامح کوروش و داریوش نیست. همان‌طور که اشاره کردیم کوروش معابد سین را غارت و آتش زد.«تسامح هخامنشیان تا مرز عقایدی بود که مغایر با آیین زرتشت نباشد، این نکته برای میترا صادق بود علیه ‌اینها بخصوص میترا، داریوش سرسختانه اقدام کرد،که نوشیدن هوم سکر اور را ممنوع کرد. جالب است در سرتاسر ایران حتی یک معبد میترایی وجود ندارد ظاهراً داریوش همه معابد میترایی را ویران کرده‌است(هینتس، 1386، 371). چون میترا آیین مادها بود(ویدن‌گرن، 1377: 170. هرودت در کریستن سن،1382: 70. هوفر، کلوسکا، ،1385: 365).

روایت دیگر که شکل اسطوره به خود گرفته است «مادی بودن کوروش از جانب مادر خویش است که محال است. مادر کوروش مادی نبوده.. این روایت ریشه سیاسی دارد، برای آشتی دادن مادها با پارسها ساخته شده است»(هینتس،1386،93).

واقعیت داستان همانطور که کتسیاس اشاره کرده است از این قرار است که آستیاگ دختری به اسم آموتیس-ماندانه-داشته که با«اسپی تاماس» مادی ازدواج کرده است بعد از تسخیر ماد توسط کوروش ، کوروش اسپی تاماس را کشته و همسر وی، دختر آستیاگ، را به زنی گرفته است ((کتسیاس،فوتیوس،1379، 48. بریان،همان،80). چون در شاهی ماد در صورت نداشتن پسر،تخت سلطنت به داماد می رسید، کوروش با کشتن «اسپی‌تاماس» داماد آستیاگ، و تسخیر زن او، مدعی سلطنت مادها شد. بنابراین همانطور که کوروش نه با رضایت و خواستگاری، بلکه با کشتن همسر، و با زور وی را تصرف کرد. مادها را نیز، نه با رضایت، بلکه با زور تسخیر کرد.کشتن مرد خانه «اسپی‌تاماس»، و تسخیر زن او «آموتیس»،نمادی از کشتن سرپرست خانه ماد، آستیاگ، و تسخیر خانواده او، سرزمین ماد بود. برخلاف روایت اسطوره‌، فتح ماد به قول بریان، نه خواستۀ خود مادها بود و نه تقدیر و خیانت: «هرودت فتح ماد را خواسته خود مادها دانسته و مسئله را ساده کرده در حالی که در متون بابلی، نبرد نهایی و تصرف اکباتان اخرین پرده تخاصمی آشکار بود که، حداقل سه سال به طول انجامید. نویسندگان باستان چون کتسیاس، یوستینوس، نیکلای دمشقی و پولیانوس نبرد سختی بین ماد و کوروش را توصیف کرده‌اند.... پولیانوس: کوروش سه بار با ماد جنگید و هر سه بار شکست خورد »(بریان، همان49). تصرف ماد به دست کوروش، همان‌طور که بسیاری مورخان نیز اشاره کرده‌اند، نه تغییر صلح‌آمیز حاکمیت، بلکه به معنای واقعی کلمه، فتح و اِستیلای آن بود (علی اف، 1388،415. یونگ،1385، 30. شاندور، 1375، 82). کوروش اکباتان را غارت و تمامی ثروتهای آن را به پاسارگاد انتقال داد(گرشویج، همان،644. دیاکونوف ،1388: 390). «اکباتان غارت شد؛ مادیها به بردگی گرفته شدند، و چون کشوری مفتوحه برای ان خراج وضع کردند»(دیاکونوف، همان390-391. داندامایف، 1386، 137).


منابع:[ویرایش]

1- اومستد، ا.ت، تاریخ شاهنشاهی هخامنشی، ترجمه دکتر محمد مقدم، تهران: امیر کبیر، 1384.

2- بارت،رولان، اسطوره امروز، ترجمه شیرین دخت دقیقیان،تهران نشر مرکز،1375.

3- بریان، پیر، امپراطوری هخامنشی، ترجمه ناهید فروغان،ج .اول، تهران: فرزان روز نشر قطره 1380.

4- بویس، مری، آیین زرتشت کهن روزگار و قدرت ماندگارش، ترجمه ابولحسن تهامی، تهران: نگاه، 1386.

5- بویس، مری، تاریخ کیش زرتشت، ج 2. هخامنشیان، ترجمه همایون صنعتی زاده، چ1، تهران: توس، 1375.

6- پیرنیا، حسن، عصر اساطیری ایران.خطوط برجسته داستان های قدیم ایران، به اهتمام سیروس ایزدی.تهران: هیرمند،.چ2، 1383.

7- داندامایف، محمد، تاریخ ایران در دوران نخستین پادشاهی هخامنشیان، ترجمه روحی ارباب،تهران: عملی فرهنگی،1373.

8- دهباشی، علی، زندگی و اندیشه زرتشت.سیری در زندگی و اموزه های زرتشت، تهران: افکار.چ سوم 1388.

9- دیاکونوف، ا.م، تاریخ ماد، ترجمه کریم کشاورز،تهران: عملی فرهنگی،1379.

10- رضی، هاشم، اوستا کهن ترین گنجینه مکتوب ایران:کتاب مغان وندیداد،تهران: بهجت، چ1، 1385.

11- زرین کوب، عبدالحسین، روزگاران:تاریخ ایران از اغاز تا سقوط پهولی، تهران: نشر سخن،1376.

12- شاندور، البر، کوروش کبیر، ترجمه محمد قاضی. تهران: زرین،چ 11. 1384.

13- صفا، ذبیح الله، حماسه سرایی در ایران. از قدیمیترین عهد تاریخی تا قرن جهاردهم هجری، تهران: امیر کبیر،.چ 7، 1384.

14- علی اف، اقرار، پادشاهی ماد، ترجمه کامبیز میر بهاء، تهران: ققنوس،1388.

15- فرای، ن، تاریخ ایران از فروپاشی ساسانیان تا امدن سلجوقیان، ج 4، ترجمه حسن انوشه، تهران: امیر کبیر،1379.

16- فرشادمهر، ناهید، کوروش هخامنشی، ،تهران: نشر محمد،1385.

17- کرباسیان، ملیحه و محمد کریمی زنجانی اصل، بدعت گرایی و زندقه در ایران عهد ساسانی،تهران: اختران، 1384.

18- کریستنسن، ارتور، ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی،تهران: صدای معاصر،1382.

19- کوک، ج.مانوئل، تشکیل امپراطوری هخامنشیان،ترجمه مرتضی ثاقب فر،تهران: ققنوس، 1389

20- گرشویچ، ایلیا، تاریخ ایران کمبریج.جلد دوم. دوره های ماد و هخامنشی.قسمت دوم. ترجمه تیمور قادری.چ 1 .تهران: مهتاب،1387.

21- گزنفون، بازگشت از ایران، مترجم منوچهر امیری،تهران: عملی فرهنگی،1373.

22- ماری کخ، هاید، از زبان داریوش، ترجمه پرویز رجبی،تهران: کارنگ، بی تا.

23- ویدن گرن، گئو، فئودالیسم در ایران باستان، ترجمه هوشنگ صادقی، تهران: کتاب آمه، 1390.

24- ویسهوفر، یوزف، قیام گئوماته و آغاز پادشاهی داریوش اول، ترجمه هوشنگ صادقی،تهران: آمه ،1389.

25- هرودت، تواریخ، ترجمه وحید مازندرانی،تهران: دنیای کتاب، 1368

26- هینتس، والتر، داریوش و ایرانیان، تاریخ فرهنگ و تمدن هخامنشیان،کتاب اول ودوم..ترجمه پرویز رجبی.تهران: نشر ماهی،1386.


1- Olmsted,darius and his Behistuninscription,AJSL, 1938.

2- H.S.nyberg ,DASREICH DER ACHAMENIDEN,HISTORIA MUNDI,III,BERN MUNCHEN,1954.

3- Herzfeld,Archaelogical history of Iran,BSOS, 1936

4- Kent,Roland G. Old Persian.nevehaven,AmericanOriental society,1953.

5- Kuhrt,A, the Persian Empire:A Corpus of sources from the Achaemenidperiod.NEW YORK: Routledge,2007

  • hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹

دموکراسی به عنوان ایدوئولوژی امپراتوری

hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹 | چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۵۴ ب.ظ

 

الن میکسینز وود     (Ellen Meiksins Wood)*

مترجم ذکریا قادری**

 

https://www.google.com/url?sa=t

چکیده:

این مقاله ترجمۀ یکی از فصلهای کتاب «امپریالیسم نو: ایدئولوژی امپراتوری» به کوشش کولین موورسColin Mooersتحت عنوان «دموکراسی به عنوان ایدوئولوژی امپراتوری» به قلم الن میکسینز وودEllen Meiksins Woodاست.

 

چکیده:

این مقاله ترجمۀ یکی از فصلهای کتاب «امپریالیسم نو: ایدئولوژی امپراتوری» به کوشش کولین موورسColin Mooersتحت عنوان «دموکراسی به عنوان ایدوئولوژی امپراتوری» به قلم الن میکسینز وودEllen Meiksins Woodاست. اگر چه این مقاله به سیاست خارجی ایالات متحدۀ آمریکا در دوران ریاست جمهوی بوش پسر می پردازد. اما موضوع آن محدود به بوش و دورۀ زمانی مشخصی نیست بلکه منطق سیاست خارجی ایالات متحده را در قالب امپریالیسم نو پردازش می­کند. در این مقاله شعارهای زیبای سردمداران سیاست خارجی آمریکا مانند: آزادی و برابری و گسترش دموکراسی را همچون ایدئولوژی برای تامین منافع ملی و گسترش امپراتوری آمریکا می بیند که تحت عنوان امپریالیسم نوین مفهوم­پردازی می‌شود. در پسّ شعارهای زیبای ظاهری، منافع امپراتوری قرار دارد که این شعارها صرفاً توجیهی برای قدرت طلبی و گسترش حوزۀ نفوذ امپراتوری آمریکا است. نکتۀ مهمی که در این مقاله پردازش شده است این است که صرفاً شعاری به نقد سیاست خارجی آمریکا نپرداخته است بلکه منطق امپریالیسم نوین را در ذات لیبرال دموکراسی و سرمایه­داری می داند که نابرابری اقتصادی/طبقاتی را زیر لوای برای حقوقی/سیاسی پنهان می کند.

کلیدواژگان: امپریالیسم نوین، سرمایه­داری، دموکراسی، ایدوئولوژی

 

 

 

دموکراسی: ایدئولوژی امپراتوری.

جرج بوش 1   در دومین سخنرانی افتتاحی­اش به مردم جهان گفت که رسالت امریکا –یک رسالت الهام شده از سوی خدا- گسترش آزادی و دموکراسی به تاریک­ترین نقاط دنیا و از میان برداشتن استبداد است. بسیاری از مردم چیزی عمیقاً غیر متناسب، بین آن رسالت بیان شده و واقعیات موجود می­بینند. اما تجمیع دموکراسی با تعرض امپریالیست صرفاً دیوانگی جرج­بوش نیست. به طور قطع جرج مؤخِر، نخستین رئیس جمهور امریکا نیست که دخالت‌های امپریالیست را بر پایه­های رسالتی برای دفاع وگسترش دموکراسی توجیه کند. به نظر می رسد تجمیع امپریالیسم و دموکراسی  عمیقاً ریشه در ایدۀ امریکایی دارد و بسیاری از امریکایی­ها شدیداً اعتقاد دارند که این نظریه نشان دهندۀ سرنوشت آشکار کشورشان است.

آزادی ،برابری امپریالیسم.

 به دنبال یازده سپتامبر(11 /9)، در زمان جنگ افغانستان، شصت تن از افراد آکادمیک امریکا بیانیه­ای صادر کردند با عنوان «برای چه می جنگیم : نامه ای از امریکا ». امضاءکنندگان برخی از مظنونان معمول را در بر میگرفت. مانند ساموئل هانتینگتون و فرانسیس فوکویاما،2 البته افراد دیگری مانند مایکل والزر سوسیال دموکرات را شامل می‌شد که ما به طور اتوماتیک آن­ها را ایدوئولوگهای جناح راست در نظر نمی گیریم. احتمالاً عادلانه است که بگوییم بیانیه آنها نشان دهندۀ عقایدی با گسترۀ انصافاً وسیع فکری و سیاسی است- حداقل با معیارهای امریکا- از لیبرال چپ میانه تا محافظه کاری تقریبا محترمانه، و این احتمالاً تنها دفاع متمدن از دخالت نظامی امریکاست که می­توانیم بیابیم.

 


 

1-George W. Bush

2- Samuel Huntington and Francis Fukuyama

 

 

    این نامه، با مفاهیمی از ارزش­های اساسی آغاز می­شود که طبق نظر امضاکنندگان، نمایندۀ بهترین ارزش­های امریکایی است که برای آن به جنگ رفتند: پنج حقیقت اساسی را تصریح می کنیم که بدون تبعیض متعلق به همه مردم است.

1-     همه انسان ها آزاد به دنیا می آیند و در شأن و حقوق برابرند.

2-     موضوع اصلی جامعه، فرد انسانی است، نقش قانونی دولت حمایت وکمک به پرورش شرایط برای پیشرفت انسان است.

3-     انسان­ها ذاتاً در مورد اهداف و نتایج نهایی زندگی به یافتن حقیقت علاقه مندند.

4-     آزادی وجدان و آزادی مذهبی ، حقوق مصون از تعرضِ فرد انسانی­اند.

5-     کُشتن به نام خدا برخلاف ایمان به خداست و بزرگترین خیانت در  باورهای مذهبی جهان­شمول است.

ما می جنگیم تا از خود، و از این اصول جهانی دفاع کنیم

بسیاری از ما هیچ چیز اعتراض­آمیزی در این فهرست نمی­یابیم. حتی ممکن است آن را کاملًا ستایش­آمیز بدانیم. پرسش این است که چگونه می­توانیم آن را با ماجراجویهای نظامی امریکا وفق دهیم. می­توان با ارزش­های ذکر شده در این فهرست موافق بود و دقیقاً به همان دلیل، جنگ در افغانستان، یا بهتر از آن جنگ در عراق را صریحاً (تعرض) امپریالیسم در نظر بگیریم.

ممکن است درک اینکه چگونه این ارزش­ها، زمینه­هایی برای یک جنگ اساساً امپریالیستی­اند، مشکل باشد. خصوصاً اصل اول در مورد آزادی و برابری انسان ها. بویژه نکتۀ متحیرکننده زمانی است که در مقابل، پیش زمینه سیاست خارجی واقعی امریکا درنظر گرفته شود. که اساساً در روابطش گرایشی به حمایت از رژیم های دموکراتیک نشان نداده است. بویژه یورش­های رژیم بوش به دموکراسی در خانه  و حیاط پشتی خود. این امر هنگامی که بیانیه(نامه) بحث می کند که این جنگ –و آنچه امضا کنندگان این نامه اذغان دارند به کل جنگ کذایی علیه تروریسم بر می گردد- مطابق با شرایط «جنگ عادلانه » است ،گیج­کننده­تر است. آن­ها می­گویند این جنگ در درجۀ نخست و به بهترین وجه جنگی عادلانه است زیرا با شرط «جنگ­های متجاوزانه و کشورگشایانه هرگز پذیرفته نیستند». مطابق است.

 

      این امر ممکن است تحت این شرایط بسیار مضحکبه نظر آید، چرا که دولت بوش که به ندرت مقاصدش را در مورد حفظ هژمونی امریکا در منطقه، از طریق کسب موقعیت‌های استراتژیک در افغانستان و عراق پنهان می کند. اما این هر چند ناهماهنگ به نظر برسد، جا دارد بپرسیم چرا چنین ناهماهنگی هایی از سوی افراد هوشمند و نجیب،  پذیرفتنی به نظر می‌اید. چگونه است که آزادی ، برابری ، و مقام جهان شمولی انسانی می تواند توجیهی متقاعدکننده برای امپریالیسم و جنگ باشد؟

     پاسخ با کاپیتالیسم آغاز می‌شود. یک سیستم نابرابر تخصیصی که بر نابرابری‌های قانونی یا نابرابری حقوق سیاسی وابسته نیست. اختصاص دادن و ایجاد طبقات می‌تواند تحت این قانون آزاد و برابر باشد. ارتباط بین آن‌ها توافق قراردادی بین افراد برابر و آزاد است. حتی حق رأی عمومی بدون تاثیر گذاری اساسی بر قدرت‌های اقتصادی سرمایه امکان پذیر نیست. در واقع، سرمایه‌داری از نابودی تفاوت‌های رسمی قدیمی میان انسان ها سود می برد، به این دلیل که از کاهش همه انواع مردم به واحد های تغییر پذیر کار رونق می یابد.(در اینجا باید اضافه کنم که این امر نتایجی مهمل نما به دنبال داشته است، که یکی از انها ظهور شکلی متعصب از نژاد پرستی در قرن نوزده است،که حذف برخی از مردم از دنیای طبیعی، ازادی و برابری انسانی را از طریق علامتگذاری انها به عنوان چیزی کمتر از انسان کامل امکان پذیر کرده است).

      توانایی سرمایه‌داری به باطل کردن برخی قدرت‌های غیر اقتصادی بدین معنی است که قدرت‌های استثماری ان می تواننند با دموکراسی لیبرال همزیستی داشته باشند،که در هر سیستمی که در ان استثمار وابسته به انحصار حقوق سیاسی است غیر ممکن می‌شد. دلیل امکان پذیری این امر این است که کاپیتالیسم فشارهای تازۀ کاملا اقتصادی ایجاد کرده است: فاقد دارایی(مالکیت) بودن کارگران ،که انها را مجبور به فروش نیروی کار خود در قبال یک دستمزد می‌کند، و فشارهای بازار، که اقتصاد را هدایت می کنند. سرمایه‌دار و کارگر هردو در حوزه سیاسی، می توانند حقوق دموکراتیک داشته باشند بدون اینکه روابط شان را دریک حوزه اقتصادی جداگانه کاملا تغییر دهند. بیشتر زندگی انسان در حوزه اقتصادی خارج از افزایش ظرفیتهای دموکراتیک شکل یافته است. بنابراین، کاپیتالیسم چنان می تواند با ایدوئولوژی آزادی و برابری همزیستی داشته باشد که هیچ سیستم دیگری از سلطه نمی تواند. در واقع، این عقیده که سرمایه‌داران و کارگران متشابه، آزاد و برابرند، مهم‌ترین حمایت ایدوئولوژیک کاپیتالیسم شده است. دموکراسی رسمی، با ایدوئولوژی آزادی، برابری و غیرطبقاتی بودنش یکی از تاثیر گذارترین مکانیسم‌ها در حفظ و تکثیر ارتباطات طبقاتی سرمایه‌داری شده است.

     در ظاهر امر، جدایی حوزه‌های اقتصادی و سیاسی، می بایست از طریق برجسته کردن تنش‌ها میان برابری رسمی در یک حوزه و نابرابری ماهوی در حوزه دیگر، نابرابری طبقاتی را واضح تر  کند. اما ناپدید شدن نابرابری های طبقاتی، به صورت قانونی و سیاسی،  عملا شکاف‌های طبقاتی را در کاپیتالیسم به جای آن‌که شفاف‌تر کند، مبهم‌تر کرده است. مثلاً در فئودالیسم، خیلی کم اتفاق می افتاد که رابطه استثماری بین اربابان و رعیت‌ها شکل قانونی به خود بگیرد. نه تنها به این علت که رعیت آشکارا، کارش، محصولاتش و یا اجاره بها را مستقیماً به ارباب می داد، بلکه به این دلیل که نابرابری بین انها در قانون واضح بود. در کاپیتالیسم، برعکس نه تنها پرداخت از کارفرما به کارگر صورت می گیرد ، بلکه هیچ تصدیق سیاسی یا قانونی از نابرابری آن‌ها نیز وجود ندارد. در واقع، تاکیدی مکرر بر برابری آن‌ها است. این امر یک امتیاز واقعی ایدوئولوژیک برای کاپیتالیسم فراهم اورده است، اما مشکلات مجزای خودش را نیز ایجاد کرده است. زمانی‌که کاپیتالیسم خود را مجبور به توجیه استثمار و سلطه می یابد، نمی‌تواند واقعاً این کار را از طریق فراخوانی اصولی از نابرابری انجام دهد، بنابراین مجبور است برخی استراتژی‌های تقریباً پیچیده را اتخاذ کند. که در مورد ارتباطات میان سرمایه و کار در جبهه داخل درست است.، اما ما  در اینجا به مفهوم ویژۀ آن برای ایدوئولوژی امپریالیسم علاقه مندیم.

 

ایدوئولوژیهای امپریالیسم سرمایه‌داری.

در روزهای نخستین امپریالیسم سرمایه‌داری، زمانی‌که هنوز عمدتا مسئله، مسعمرات استوار و بیدرنگ مطرح بود، یک پیشرفت نظری مخصوصاً جالب وجود داشت، به نام توجیه امپریالیسم از طریق نظریه مالکیت. در ابتدا تاکید بر این بود که وقتی زمین از قبل اشغال نشده است، برای مطالبه به مستعمره‌هایی که آن را آباد کنند در دسترس است، حتی بدون رضایت ساکنان بومی آن. این نظر برای مثال در آرمان شهر توماس مور وجود دارد. اما به سرعت این بحث تعرض امیزتر شد: به این معنی که حتی زمین اشغال شده، چنانچه به اندازه کافی پربار از ان استفاده نشود مالکیت حقیقی نبوده، و برای سلب مالکیت مهیاست - که اساسا به این معنی بود که برای ایجاد سود، در یک بافت تجارت توسعه یافته استفاده نمی‌شد- چیزی شبیه این بحث از پیش در توجیه امپریالیسم انگیس در ایرلند در اوایل قرن 17 ظاهر می‌شود اما بیشترین نظریه‌پردازی سیستماتیک‌اش را از نظریه جان لاک می گیرد، که درآن حق مالکیت بر اساس استفاده سودمند و پربار از دارایی است، به عبارت دیگر، بر اساس تولید ارزش مبادله ای.

     بنابراین اکنون کاملا با کنارگذاشتن مسئله قانون و سلطه، دفاع از استعمار به صورتی تقریبا غیر شخصی امکان‌پذیر بود. این مسئله صرفاً به کارگیری اصول مشابه در قلمروهای مستعمره‌ای بود. همان‌طور که انگلیسی‌ها در حال اعمال کردن (مالکیت)در اقتصاد داخلی خود بودند، که در آن بر اساس اصول تولید و سود، شروع به مغلوب سازی دیگر حقوق مالکیت می کردند. قلمرو استعماری صرفا مانند زمین عمومی یا هرز در انگلیس بود ، اماده بکار بسته شدن بوسیله کسانی که در کشاورزی تجاری مشغول بودند. این امر کاربردی از اصول کاپیتالیست بود. اصول رقابت، انباشت، پیشینه‌سازی سود از طریق افزایش تولید. این، اخلاق کاملاً مدرنی را بیان می‌کرد که در آن ارزش مبادله‌ای بر عهده دیگر کالاها برتری می یافت و توجیه همه چیز از استثمار و سلب مالکیت تا تخریب اکولوژیک را امکان پذیر می کرد –همگی به نام آزادی و برابری.

    اما توجیه امپریالیسم در شکل یک نظریه دارایی(مالکیت) لحظه خاصی در تاریخ امپریالیسم را نشان می دهد، و به زودی بی اعتبار خواهد شد. کاپیتالیسم سرانجام به نقطه‌ای ارتقا می‌یافت که در آن مستعمرگی دیگر لازم یا دلخواه نبود. امپریالیسم جدید –که به طور واقعی تنها در نیمه دوم قرن بیستم ظاهر شد -  داستانی متفاوت و عجیب بود. زمانی فرارسید که کاپیتالیسم توانست  فشارهای اقتصادی  قدرتمندش را بر تمام جهان تحمیل کند، طوری که نیازی به تحمیل مستقیم قانون مستعمره ای نداشت. باید گفت این امر زمان زیادی گرفت. حتی در امپراتوری بریتانیا، قدرت اقتصادی  بازار و کاپیتال هرگز کافی نبودند و در این عصر، قدرت امپریال حتی مجبور بود به چیزی برگردد که بیشتر شبیه امپراتوری پیش از کاپیتالیست بود. یک امپراتوری قلمرویی که بوسیله دیکتاتوری نظامی اداره می‌شد. امپراتوری کاپیتالیسم(سرمایه‌داری) کاملا توسعه یافته، که بیش از همه به امپراتوری اقتصادی وابسته است، اساساً داستان امپریالیسم امریکا است .

    روی هم رفته، امریکا ترجیح داده است که از درگیری‌های مستعمره‌ای خودداری کند و در عوض یک امپراتوری غیر رسمی کذایی را حفظ کرده است که نیروهای بازاریان را تحمیل کرده و انها را به نفع کاپیتال امریکا دستکاری می کند. همگی می‌دانیم که این امر بدون حمایت قدرت نظامی غیر ممکن بود، اما آن قدرت عموما برای هدف گرفتن و حفظ قلمروهای مستعمره ای امپریال قدیمی استقاده نشده است. وظیفه آن گسترده تر و باز تر از ان بوده است: به منظور اداره سیستم جهانی تا ان را برای گردش‌های کاپیتال امن کند.

     به این نکته تا لحظه‌ای دیگر اشاره خواهم کرد. در اینجا پرسش با مسایل ایدوئولوژیک مرتبط است که بوسیله این نوع جدید از امپریالیسم ایجاد شده اند. چگونه فرد یک امپراتوری غیر قلمرویی و غیر مستعمره ای را نظریه‌پردازی و توجیه می کند؟ چگونه فرد استثمار مردم و منابع را که مستلزم هیچ حکومت مستقیم یا گسترش قلمرویی نیست و جایی که نیاز به حکومت شخصی یا گرفتن دارایی(مالکیت) نیست را توضیح می دهد و از آن دفاع می کند؟

    هدف این امپراتوری نو، بیش از هر چیزی، دسترسی آزاد برای کاپیتالیسم، بویژه کاپیتال امریکا به هر جایی در جهان است چیزی- که با حسن تعبیر گشودگی نامیده می‌شود .این به معنی اشغال مستعمره‌ای نیست. این به معنی حکومت مستقیم بر مردمان مستعمره‌ای نیست.  بر خلاف انچه مکررا از سوی نظریه پردازان جهانی‌شدن شنیده‌ایم، به معنی نابودی کشورهای کم و بیش سرزمینی  قدرتمند نیست. برخلاف آن، به یک سیستم جهانی ثابت از کشورهای چندگانه برای حفظ نوعی از نظم و قابلیت، که بیش تر از هر شکل اجتماعی دیگری کاپیتالیسم به آن نیازمند است.

     دسترسی باز برای کاپیتال همچنین به معنی یک اقتصاد جهانی حقیقتا پیوسته نیست. درست است که اقتصادهای جهان وابسته به یکدیگرند، اگر بدین معنی است که انها همه تابع فشارهای تحمیل شده بوسیله کاپیتال جهانی اند؛ اما گشودگی و تجارت به اصطلاح ازاد یکجانبه‌اند. کاپیتال جهانی عملا از ناهماهنگی اقتصادی های ملی سود می برد، که به ان اجازه می دهد منابع و کار ارزان را استثمار کند، در حالیکه همزمان جلوی رقابت اقتصادهای ارزان قیمت را میگیرد. همچنین از طریق کنترل حرکت‌های کار سود می برد. آنچه کاپیتال جهانی به ان نیاز دارد یک دولت جهانی نیست بلکه یک سیستم جهانی منظم از دولت‌های سرزمینی است که نظم سیاسی و اقتصادی را درون مرزهای سرزمینی حفظ کند و همزمان نفوذ آن به مرزها را بوسیله کاپیتال جهان مجازو تسهیل کند. بدون ارائه هرگونه چالش یا رقابت پرخطر.پس چگونه این امپراتوری جهانی بوسیله حامیان اش تفسیر و توجیه می‌شود؟ امپریالیسم جدید به سادگی قادر به هرنوع توجیهات امپریالیستی قدیمیش نیست. با این دلیل که صرفا به توجیه سلطه امپریال بستگی ندارد بلکه به رد کامل وجودش بستگی دارد.تا حدی، با این هدف نائل می‌شود، کم و بیش به همان شیوه ای که کاپیتالیسم سلطه طبقاتی را پنهان می کند.ارتباطات طبقاتی بین کاپیتال و کار فاقد شفافیت است، با گرفتن شکل ارتباطات قراردادی ،توافقی بین افراد رسما آزاد و برابر که از سوی نیروهای غیر شخصی بازار  وساطت شده اند.

 

     به طور مشابه، استثمار در امپریالیسم جدید فاقد شفافیت حکومت مستعمره ای است. اما گفتن اینکه امپریالیسم کاپیتالیسم، امپریالیسم نیست، چون شامل حکومت مستعمره‌ای مستقیم نمی‌شود مثل این است که بگوییم استثمار کار از سوی سرمایه دار، استثمار طبقاتی نیست. کاپیتالیسم با در اختیار داشتن امپراتوری بازار،  می‌تواند سلطه خودرا بدون حکومت مستقیم تحمیل کند. در عوض استفاده از قدرت کشور برای تحمیل سلطه مستقیم، در بافت بسیاری از کشورهای قدرتمند رونق می یابد. در اینجا تشبیهی بین شهروندان در یک دموکراسی کاپیتال، و کشورها در یک امپراتوری کاپیتالیسم جهانی وجود دارد. جامعه دموکراتیک از افراد رسما برابر و ازاد مدنی تشکیل می‌شود، همانطور که نظم جهانی از کشورهای قدرتمند برابر و ازاد تشکیل می‌شود و همان‌طور که شهروندی برابر، گرایش به نقاب زدن بر سلطه طبقاتی در کاپیتالیسم دارد، حاکمیت دولتی قانونی، گرایش به نقاب زدن بر سلطه امپریالیسم دارد.

    اما این برای توجیه امپریالیسم جدید کاملاً کفایت نمی‌کند.چون به تحمیل و حفظ دستورات اقتصادی کاپیتالیسم بستگی دارد، همچنین به توجیه خود این نظم اقتصادی نیز نیازمند است. از آنجا که امپریالیسم اقتصادی در این معنی صرفا به طور واقعی در بخش پایانی قرن بیستم به وجود امد، استراتژی ایدوئولوژیک هنوز در یک فرایند توسعه است. اما طرح های عمومی‌اش اکنون تقریباً روشن است. استراتژی اصلی در سال‌های اخیر تلقی کردن اقتصاد کاپیتالیست جهانی به صورت یک پدیده طبیعی، غیر شخصی و یک امر اجتناب ناپذیر تاریخی بوده است، ایده‌ای که به خوبی بوسیله مفاهیم متعارف جهانی‌سازی منتقل شده است. جهانی‌سازی، در مفهوم فعلی کاپیتالیسم و حتی سلطه‌یافتۀ امریکایی، به عنوان نتیجه دو فرایند طبیعی اجتناب ناپذیر درک می‌شود. قوانین طبیعی غیر شخصی بازار و جبرگرایی تکنولوژیک. اینطور فهمیده ایم که قوانین بازار به طور اجتناب ناپذیر کل جهان را در بر خواهد گرفت، بنابراین جنگیدن با انها واقعا هیچ هدفی به دنبال ندارد؛ و فن اوری های اطلاعات جدید نه تنها ان فرایند را ممکن می سازد بلکه حتی می تواند عامل اصلی‌اش باشد.  هنوز حتی این امر کافی نیست تا مثالی برای امپریالیسم جدید باشد. تضادی عمیق در قلب امپراتوری نو وجود دارد که نیازهای ایدوئولوژیک آن را تا حدی پیچیده می کند. مهم نیست دستورات صرفا اقتصادی چه اندازه قوی باشند، مهم نیست جقدر قدرت امپریالیسم می تواند از سلطۀ صرفا اقتصادی سود ببرد در عوض معاملات مستعمره ای کم سودتر و پرخطرتر - یا دقیقا به این خاطر که بر جهان از طریق حکومت مستقیم سلطه ندارد-این امپراتوری نمی تواند بدون یک سیستم جهانی کشورها برای سازمان دادن به اقصاد جهانی دوام بیاورد. یک کشور حقیقتا جهانی، که نتواند کاپیتالیسم جهانی را به همان صورتی حفظ کند که کشورهای ملی سرمایه های داخلی‌شان را حفظ کرده اند، تقریبا غیر قابل تصور است. بنابراین، یک جدایی واقعی بین دستیابی اقتصادی به سرمایه‌داری و نیروی سیاسی حفظ کنند ان وجود دارد.

 

     یک سیستم جهانی از دولت‌های چندگانه، مسایل خاص خودش را دارد. حفظ نظم و محیطی هماهنگ برای کاپیتالیسم در سیستم دولت جهانی چندان ساده نیست.این کار مستلزم حمایت‌های ایدوئولوژیک، نظامی و سیاسی است که بوسیله قدرت تماما اقتصادی تامین نمی‌شود. طنز قضیه اینجاست که این کار مستلزم یک نیروی نظامی بزرگتر از هر امپراتوری در تاریخ است، برخلاف این واقعیت –یا تا حدی به این دلیل- که هدف ان گسترش سرزمینی  یا حکومت استعمارگر نیست. اگر هدفی قابل تشخیص داشته باشد، چیزی مبهم وکلی است، مثل کنترل جهان به منظور حفظ امنیت آن، برای کاپیتالیسم. به بیانی دیگر، هدف آن کاملا گسترده است. بنابراین، امپریالیسم نو، نه تنها به یک ایدوئولوژی برای کمک به حفظ محیط سیاسی در سیستم دولتی جهانی نیاز دارد بلکه به توجیهی برای قدرت نظامی بزرگ نیز نیازمند است وبه توجیهی از ان قدرت نظامی، نه تنها برای دفاع در مقابل تهدید های واقعی ،یا حتی برای گسترش استعمار، بلکه برای اهداف بی انتها(مبهم) نیز نیاز دارد. بی پرده بگوییم، امپریالیسم نو به یک ایدوئولوژی برای توجیه آن‌جه برابر است با حالت جنگ پایدار نیاز دارد.

 

     در این نقطه از تاریخ، بیش از همیشه، گفتمانی از نابرابری و سلسله مراتب را طلب می کند، بنابراین استراتژی های ایدوئولوژیک موجود محدودتر از همیشه اند. انها عمدتا محدود به ایدوئولوژی های ظاهرا مساوات طلب و دموکراتیک هستند- و در هر حال ان ایدوئولوژی ها امتیازات واقعی برای کاپیتال امپریال دارند.- مفهوم دموکراسی چندین گناه را در بر می گیرد، و مخصوصا حالا که استراتژی های امپریالیسم قدیمی پس از جنگ دیگر کار نمی‌کنند، سودمند شده است.تا مدتی، توجیه یا پنهان کردن امپریالیسم در پروژه های توسعه و نوسازی پس از جنگ امکان پذیر بود، نظریه‌ای که با کمک از سوی غرب، جهان سوم را، به استانداردهای غربی ارتقاء دهند. البته این(توسعه) با شرایط غرب و مطابق با تقاضاها و علایق امپریالیسم رخ بدهد؛ اما حداقل این استراتژی امپریالیسم، وعدۀ امتیازی مثبت به کشورهای در حال توسعه می داد.

 

      اما، همچنان‌که شکوفایی طولانی مدت، پس از جنگ درکشورهای سرمایه‌داری پیشرفته ،جای خود را به رکود اقتصادی طولانی مدتی داد، استراتژی توسعه بوسیله نئولیبرالیسم، با سیاست‌هایش درمورد تطبیق ساختاریی ، خصوصی سازی و ....،آسیب پذیری کامل اقتصادهای کوچکتر در مقابل سرمایه‌داری خارجی و احتکار مالی را به دنبال خواهد داشت.

    حداقل پشت صحنه، حتی برخی از نئولیبرال های برجسته تصدیق می کنند و شاید حتی مباهات می کنند که آینده‌ای که در پیش رو می بینیم آینده‌ای است که در ان 80 در صد جمعیت جهان کم و بیش زائد خواهند بود، که در کشاورزی پیشرفته از لحاظ فناوری و تجارت، محصولات کشاورزی جایگزین میلیون ها نفر از زمین داران را خواهند گرفت، کسانی که به شهرها مهاجرت خواهند کرد تا نواحی فقرنشین و غیره را تشکیل دهند. این نگرش در اینده کمتر امیدی برای رفاه میلیون ها نفر را باقی می گذارد. حتی یک نئولیبرالیسم میانه رو بسیار کمتر از استراتژی های توسعه قدیمی و عده می دهد. اما سخن از دموکراسی، حداقل برای مصرف داخلی در سرمایه‌داری امپریالیسم ارزان است، لفاظی‌های سودمندی را جایگزین خواهد کرد.

 

ایدۀ امریکایی دموکراسی:

اکنون، ممکن است به نظر برسد که علم  دموکراتیک قسمت اعظم سیاست خارجی فعلی امریکا را رد می کند. قطعاً حمایت امریکا از رژیم های متعدد سرکوب کننده را پوچ می داند، اما امروز همانند گذشته ،- قطعا ناسازگار با گوانتانومی، بدون در نظر گرفتن یورش بر ازادی های مدنی در داخل کشور-، بسیار مشکل است با حالت جنگ پایدار موافق بود. اما بگذارید ، به خاطر بحث ، تمام ان واقعیات را کنار بگذاریم و در نظر بگیریم چگونه رژیم بوش می تواند رسالتش را با شرایط خودش توجیه کند.

 

    اولین چیزی که باید بدانیم این است که امپریالیسم نو در دستشان چیزی دارند که هرگز برای ایدوئولوژیک های امپریالیسم پیشین موجود نبود.آنها مفهومی بسیار کم خطرتر از دموکراسی دارند که با ان کار کنند، چیزی که بسیار خوب با سلطه طبقاتی و گسترش امپریالیسم جور در می اید. این نظریه از دموکراسی است که در امریکا خیلی زود در تاریخ خودش اختراع شد.هدف اصلی ان –و باید هیچ توهمی در این باره نداشته باشیم- قوی‌تر کردن شهروندی دموکراتیک نبود بلکه بر عکس حفظ حکومت نخبگان در مواجه با حکومت‌های توده اجتناب ناپذیر و حاکمت عامه بود. هدف سیاست زدایی شهروندی و تبدیل دموکراسی، به حکومت بوسیله طبقات سهام دار بر گروه شهری منفعل، و نیز محدودکردن دموکراسی به یک حوزه سیاسی رسمی و محدود بود. پدران تاسیس کنننده استراتژی های مختلفی برای دست یابی به ان هدف اتخاذ کردند، اما انچه در اینجا از این نقطه نظر بسیار قابل توجه است این است که انها هر چیز امکان پذیری را انجام دادند تا شهروندی دموکراتیک را با مرتبه‌بندی بهره‌های اقتصادی انطباق دهند یا تا حدی تابع آن کنند.

 

    تاریخ قبلاً جدایی قدرت سیاسی و اقتصادی را تامین کرده بود، اکنون لازم بود که حوزه سیاسی را از نو ایجاد کند تا ان را تابع قدرت اقتصادی سازد. سیاست بطور صریح به عنوان راهی برای اداره نابرابری طبقاتی و تفاوت‌های بهره اقتصادی تنظیم شده بود. در مواجه با نیروهای قوی عامه که از انقلاب امریکا ظهور یافتند ،نظر بر این بود که دموکراسی را تا انجا ممکن است خنثی کنند.

 

     موسسان قانون اساسی می خواستند تضمین کنند که شهروندی دموکراتیک به معنی قدرت دولتی دموکراتیک، قدرت به طور واقعی در دست مردم نیست. از یک طرف، قدرت اکثریت باید بوسیله بخش شدن و گسترش اکثریت تا حدممکن خلع سلاح می‌شد تا از ائتلاف ان به یک نیروی منکوب کننده پیشگیری کند. این امر ، همانطور که جیمز مدیسون(James Madison)به ان اشاره کرده است، یک امتیاز بزرگ گسترده است. از طرفی دیگر، قدرت نخبگان سهام دار باید بوسیله فیلتر کردن حاکمیت عامه از طریق نهادهای قدرتمند که تابع انتخابات مستقیم نبودند، مجلس سنا و بالاتر از همه ریاست جمهوری(یک ریاست جمهوری اجرایی قدرتند ، به جای یک سیستم پارلمانی، خود حفاظ دیگری علیه حکومت عامه بود) محافظت می‌شدند.

     بنابراین در اینجا دموکراسی، که هدف ضروری‌اش سالم نگه‌داشتن سلطه طبقاتی بود، همزمان، حق رای دموکراتیک و دیگر شکل های دموکراتیک را محفوظ کرد.کاپیتالیسم حتی در اولین مرحله توسعه، بوسیله ایجاد یک اقتصاد جدا و قدرت‌های استثماری که دیگر به حقوق سیاسی انحصاری وابسته نبودند، این امر را امکان پذیر کرده بود. از پیش حوزه اقتصادی جداگانه‌ای، با اصول نظم و سلطه خودش وجود داشت.اما این دمکراسیِ امریکا بود که حوزه سیاسی را ایحاد کرد و به ان اضافه کرد، یک حوزه سیاسی که با تقسیم کار کاپیتالیسم بین قدرت اقتصادی و سیاسی مطابق باشد.امروزه ، امریکا نماینده دموکراسی کاپیتالیسم  است. در مفهوم ایدوئولوژی و در واقعیت عملی. حاکمیت رسمی مردم را با حکومت واقعی کاپیتال ترکیب می کند. در امریکا توزیع شهروندی به صورت دموکراتیک و بدون تاثیر گذاری مستقیم و اتوماتیک بر قدرت طبقاتی به هر طریق جدی امکان پذیر است.کاپیتالیسم به «دموکراسی» اجازه می دهد درون حوزه بسته ای از عملکرد محدود باشد. اما –و این یک امای بزرگ است- تقسیم کار بین قدرت تخصیص و قدرت زور که این امکان را ایجاد می کند. همچنین حالت ارگان ضروری برای طبقه کاپیتالیسم را نیز ایجاد می کند. استثمار کاپیتالیسم قطعاً می‌تواند در فضایی اقتصادی بدون دخالت ادامه یابد،حتی انجا که کل شهروندان بطور قانونی برابرند و حتی در شرایط حق رای عمومی. اما کاپیتالیسم برای ایجاد  شرایط انباشت و تقویت که سرمایه نمی تواند برای خود ایجاد کند، به دولت وابسته است. بنابراین، قدرت دولت در دستان اشتباه هنوز کاری خطرناک است.نظر امریکا در مورد دموکراسی، برای همۀ منفعت‌های مسلم، بویژه در محافظت قانونی از آزادی های مدنی (اکنون بیش از همیشه تحت تهدید  در دستان رژیم بوش)،برای تابع کردن سیاست به نابرابری طبقاتی و تفاوت‌های بهره اقتصادی طراحی شده است.تاکنون، دموکراسی امریکا کاپیتالیسم را به خوبی از طریق حفظ تعادل میان دموکراسی «رسمی» و حکومت طبقاتی کاپیتالیسم هم در درون دولت و هم در بیرون حفظ کرده است.

  در یک لحظه پیشنهاد می کنم که نظم جهانی نو امکان تهدید آن تعادل را دارد . اما ابتدا، تنها چندکلمه در مورد اینکه چکونه مفهوم امریکا از دموکراسی در حمایت از امپریالیسم به کار برده  می‌شود.

دموکراسی و امپریالیسم:

 جوهر دموکراسی آن‌طور که در امریکا تصور می‌شود ترکیب دموکراسی رسمی با حکومت طبقاتی واقعی است، حکومت طبقاتی کاپیتالیسم. این امر حرکت متعادل کننده مفهومی ظریفی را بین تاکیدی بر حاکمیت عامه و سلطه کاپیتالیسم، تابعیت سیاست به بازارهای کاپیتالیسم، و دستورات منفعت را در بر می گیرد. آن دسته از کسانی که در امریکا متولد شده اند برای پذیرش این ترکیب خدعه امیز به خوبی تعلیم دیده­اند. ما برای در نظر گرفتن قدرت سیاسی به عنوان چیزی که هیچ ارتباطی با قدرت یا طبقه ندارد، به خوبی آماده شده‌ایم. ما آموزش می بینیم تا دارایی را به عنوان اساسی ترین حق انسانی، و بازار را به عنوان قلمرو واقعی ازادی بدانیم. به ما یاد می دهند که بپذیریم اجتماعی­ترین شرایط در حوزه­ای اقتصادی خارج از دسترس دموکراسی تامین می‌شود. ما یاد می گیریم که به مردم نه بر حسب اجتماعی به عنوان مردم عادی، طبقه کارگر یا هر چیزی مرتبط با قدرت عامه بنگریم، بلکه به عنوان دسته ای کاملا سیاسی؛و دموکراسی را به حوزه سیاسی رسمی وحدودی منحصر می کنیم. همانگونه که پدران موسس در نظر داشتند، ما حقوق  سیاسی را اساسا به صورت منفعل می بینیم، و شهروندی را به صورت هویتی منفعل ،فردی و حتی خصوصی ، که می تواند گاهی از طریق رای‌گیری، اظهار عقیده کند اما هیچ معنی اجتماعی ،جمعی یا فعال ندارد.

    بنابراین، برای بیشتر امریکایی‌ها هیچ چیز در مورد کاربرد این دیدگاه دموکراسی، امپریالیسم بدون واسطه، غیر مقبول نیست. در ایان قرن بیستم ، امریکا پرچمدار شکلی از امپراتوری بود که امپریالیسم در باز (open Door) نامیده شده است. با ریشه‌هایی که به تاسیس جمهوری بر می‌گردد. سیاست در باز کذایی اولین بار صریحا در ارتباط با چین بیان شد. این اصل با تاکید بر یکپارچگی سرزمینی چین اغاز شد، به بیان دیگر، حق ازادی ان از سلطه خارجی ،اما یکپارچگی سرزمینی چین،  به طوریکه دادن زمام ازاد به ان، برای نفوذ به اقتصاد چین ،به قصد خدمت به اهداف کاپیتالیسم امریکا بود .در ظاهر، این کار برای ایجاد بازی مسطح در نظر گرفته شده بود ، به طریقی که امریکا بتواند انچه دیگر قدرت‌های بزرگ قبلا انجام می دادند، انجام دهد. اما محاسبه –نه چندان غیر منطقی- این بود که جهانی که در ان کشورهای مختلف موجود یکپارچگی سرزمینی خودشان را حفظ می کنند در حالیکه باز کردن اقتصادهایشان به کاپیتالسم خارجی، با درنظر گرفتن قدرت اقتصادی امریکا،عموما به نفع امریکاو کاپیتالیسم امریکا کار خواهد کرد.ارتباطی صریح بین این مفهوم از نظم بین الملل و دیدگاه امریکا از جمهوری دموکراتیک وجود دارد، که از ان شهروندی دموکراتیک با حکومت کاپیتالیسم از طریق  رسانۀ دستورات اقتصادی پیوسته می‌شود.

   امریکا از ابتدا آماده بود تا آن درها را از طریق نظامی باز کند – ظاهرا به نامهای ضد مستعمره ای عدالت، برابری و گسترش دموکراسی -. انچه این امر را مقبول ساخت جدایی رسمی قدرت اقتصادی و سیاسی بود، که به امریکا اجازه حمایت، -حداقل ظاهرا -، از یکپارچگی سرزمینی  و حاکمیت کشورهای تابع را داد. حتی کسانی که ظاهرا چپ گرا هستند به نظر می رشد بوسیله این استراتژی ایدوئولوژیک قانع شده باشند. برای مثال کتاب مشهور انتونیو نگری (Antonio Negri) و مایکل هارد(Mikel hardt)  را در نظر بگیرید، که امپراتوری مبنی بر سلطه‌گری امریکا را با شرایطی توصیف می کند که تماما مطابق با معمارهای امپریالیسم «در باز» می بود. با سخن گفتن در مورد یک امپراتوری مبنی بر سلطه امریکا که با همه پیامدهای  تاسف بار ان، بر خلاف دیگر اشکال امپراتوری، گسترش از یک دموکراسی اساسا ملایم است،با گرایش‌های باز ،گسترده و فراگیر.

 

    با این‌حال، امریکا با همه خطابه دموکراتیکش، عموما گرایش به پیشتیبانی از رژیم های استبدادی هم پیمانانش داشته است. هیچ خوانندۀ این کتاب نیاز به یاد اوری درمورد تمام موقعیت‌هایی که امریکا از طریق نظامی و دیگر طرق دخالت کرده است تا از جلوس یک رژیم دموکراتیک پیشگیری کند یا یک رای گیری دموکراتیک را براندازد، ندارد. اما آن هموراه امکان پذیر نیست، ممانعت از دموکراسی به اسم دموکراسی گزینشی دیگر است، که در سال های اخیر مهم تر شده است. مثلا درخاورمیانه ،حمایت از دوستان قدیمی مشکل تر شده است. جنبش‌های اسلامی، که جالشی برای دوستان مستبد امریکا هستند، تهدیدی بوده اند برای تبدیل شدن به جنبش‌های کاملا توده ای؛ در این شرایط بهترین استراتژی موجود جایگزینی این رژیم های مستبد با نوعی دموکراسی منطبق است که در ان دشمنان امریکا، اسلامی یا غیر ان، تا حدی به حاشیه رانده شوند.در حالیکه هر تعداد حوزه زندگی عمومی که امکان پذیر است خارج از دسترس محاسبه دموکراتیک قرار می گیرند.-برای مثال، از طریق خصوصی سازی-.

 

    اگر امریکا- با اکراه و با تاخیر –از رای گیری در عراق حمایت کرد.  به این دلیل بود که انتخاب دیگری نداشتند. اما جای شک نیست که حکومتش از هیچ تغییر کاملا دموکراتیک، مانند تغییر واقعی قدرت طبقاتی،حمایت نخواهد کرد. این حکومت حتی محدودترین دموکراسی را که منافع کاپیتالیسم امریکا را در خطر قرار دهد، حمایت نمی‌کند.  هر کار ممکن را انجام می دهد تا از ایجاد ان در عراق یا هرجای دیگری پیش گیری کند. این امر یا از طریق دخالت مستقیم محقق می‌شود، مثلا در عراق ، یا از طریق حمایت رژیم های دوست در تلاششان برای محدود کردن خسارت اصلاحات ظاهرا دموکراتیک ،مثلا در مصر.

    در اینجا، بویژه مفهوم امریکا از دموکراسی سودمند است. این تصور دو استراتژی ضروری را توصیه می کند. یکی یافتن فرایندهای رأی گیری و نهادهایی است که بر اکثریت، به هر صورتی غلبه کند. دیگری –و این سرانجام مهمترین استراتژی است- خالی کردن دموکراسی از حداکثر محتوای اجتماعی ممکن است.در نکته اول ،گروه های سیاسی خاصی را می توان به کلی حذف کرد- همانطور که نیروی مخالفت اصلی، اخوان المسلمین(Muslim Brotherhood)،از فرایند رای گیری مصر حذف می‌شود.- و گرنه امکان دادن امتیاز ناعادلانه به یک اقلیت وجود دارد تا از منافع طرفدار امریکا و سهام داران ان  تا جای ممکن، حمایت شود. برای مثال سیستم انحرافی نمایندگی در لبنان را در نظر بگیرید.دادن امتیازی به مسیحیان که با تعداشان بی تناسب است. هم‌چنین به  دادن امتیاز، به طبقات متوسط ممتاز در مقابل مردم ذاغه نشین شیعه بیروت و جنوب محروم کشو.ر در عراق، اشغال امریکا به معنی دخالت بسیار مستقیم‌تر یا یک تغییر کاملا دموکراتیک بوده است، همان‌طور که قدرت اشغالگر عرصۀ کاندیدها را تا حد ممکن محدود می کردند و برای تضمین تداوم رژیمی که منصوب کرده است  همه تلاش خود را کرده است. حتی اگر تلاش‌هایش برای حفظ یک رژیم دوستانه و قانون اساسی مناسب در عراق سرانجام بوسیله مخالفت داخلی مغلوب شود.

 

    اما وقتی همه چیز گفته و انجام شود اجتماعی زدایی از دموکراسی، استراتژی واقع مهم ضد دموکراتیک است، که در پایان مهم‌تر از هر نوع وسیله رأی‌گیری است. هدف اصلی این استراتژی قراردادن حقوق سیاسی رسمی به جای هر حقوق اجتماعی دیگر و دورنگه داشتن زندگی اجتماعی از دسترسی محاسبه دموکراتیک، تا جای که ممکن است. این امر دقیقاً چیزی است که در عراق اتفاق افتاده است، که در ان پارامترهای سیاست دموکراتیک مدت‌ها پیش از انتخابات، بوسیله برنامه خصوصی سازی و رهنمودهای اقتصادی پال برمر(Paul Bremer) تنظیم شد. بطور عمومی تر این امر نتیجه  و تا حد زیادی هدف جهانی سازی نئولیبرال است. اگر جهانی سازی در حال اماده سازی زمینه برای دموکراسی در سراسر جهان است، چنان‌که رهبران کشورهای کاپیتالیسم پیشرفته می خواهند به ما بقبولانند ، این کار را از طریق تضمین اینکه بیشتر زندگی اجتماعی و اقتصادی فراسوی دستیابی قدرت دموکراتیک خواهد بود ، در حالیکه روز به روز در مقابل قدرت کاپیتالیسم اسیب پذیرتر می‌شود.

     با اینحال می خواهم با نکته‌ای متفاوت نتیجه گیری کنم. حرکت متعادل کننده مفهومی در ایدوئولوژی امپراتوری و دموکراسی، به تقسیم ویژه‌ای از کار بین فضاهای اقتصادی و سیاسی وابسته بوده است که تاکنون تقریبا به خوبی کارکرده است. اما رابطه قدیمی بین قدرت- که برای کاپیتالیسم امکان تحمل دموکراسی رسمی را فراهم کرد -در حال زوال است. قبلا پیشنهاد کردم که جدایی قدرت اقتصادی و سیاسی، که به کاپیتالیسم اجازه گسترش دستیابی اش به جهان و ان سوی مرزهای سیاسی را داده است، شکافی فزاینده بین قدرت‌های اقتصادی کاپیتال و قدرت‌های سیاسی که برای حفظ اقتصاد جهانی به انها نیازمند است، را نیز ایجاد کرده است.

   پیامد اقتصاد جهانی شدن این بوده است که کشورها از طریق روابط رسانه بین کشوری کم و بیش در اداره گردش‌های اقتصادی درگیر بوده اند و کاپیتالیسم کم و بیش وابسته به سازمان اقتصادی، بوسیله سیستمی از بسیاری از کشورهای محلی بوده است. این امر بدین معنی است که تقسیم کار بین اقتصاد و سیاست ناواضح تر از قبل است. پس می توانیم وارد دوره ای جدید شویم که در ان نیاز کاپیتال جهانی برای یک سیستم دولتی مناسب تغییرات دموکراتیک را حتی تهدید امیز تر از قبل می کند. احتمالا مشخص می‌شود که اکنون دموکراسی، تهدید می کند که معنی ماهوی‌تری داشته باشد، همان‌طور که در ابتدا در یونان باستان اختراع شده بود، پیش از انکه تعریف امریکا، ان را از محتوی اجتماعی خالی کند.

 

    به منظور اداره اقتصاد جهانی، کاپیتالیسم به کشورهای محلی نیاز دارد نه تنها در مرکز امپراتوری، بلکه در سراسر سیستم جهانی. در این نظم نوین جهانی، دموکراسی حتی در شکل محدودش، احتمالا تحت هجوم رو به رشد است. رسالت بوش برای گسترش دموکراسی، در بهترین وضع به معنی سعی بر تضمین رژیم های مطیع و پیشگیری از تغییرات حقیقتا دموکراتیک است و در بدترین شکل به معنی جنگ است.  در وضعیت جنگ پیاپی، حتی دموکراسی رسمی جوامع کاپیتالیست تحت خطر است. این مسئله در مورد جنگ سرد درست بود و در مورد جنگ کذایی بر علیه ترور نیز درست است. حمله به دموکراسی لیبرال قبلا اتفاق افتاده است، یورش بر آزادی‌های مدنی در امریکا و جاهای دیگر.

      این از خبرهای بد، اما خبر خوب این است که منازعات ملی و داخلی اکنون بیش از همیشه از اهمیت بیشتری برخوردارند. وابستگی کاپیتالیسم جهانی به کشورهای محلی، احتمالاً آسیب‌پذیرترین بخش آن است؛ و هیچ چیز نمی تواند تهدیدآمیزتر از منازعات دموکراتیک واقعی باشد، در همه کشورها، در همه جا ، اما بویژه در خاستگاه امپراتوری.         

 

 

 


 

 

*نویسنده مارکسیستی وعضو شورای سردبیری مانتلی ریویو

 *دکتری علوم سیاسی و مدرس دانشگاه آزاد کرمانشاه*

  منبع : تحریریه مجله الکترونیکی انجمن ایرانی روابط بین الملل
تعداد بازدید : 1385
تاریخ انتشار : 1394/03/09 - 13:3
آخرین تاریخ بروزرسانی : 1394/03/09 - 
  • hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹

Islam and Arab

hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹 | چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۴۳ ب.ظ

https://papers.ssrn.com/sol3/papers.

The Relation between Islam and Arab Nationalism(asabiyyat) from Quraysh(Prophet) to the Rise of Daesh (ISIS)

 

)

Political Islam has become one of the most important issues of today's world and it is the main 

actor in the Middle East. According to some analysts, political Islam by the negation of human 

values and democracy has deprived region of stability and democracy. In order to analysis 

political Islam in general and ISIS, in particular, we may focus on two factors. One is how a 

political order is shaped throughout history in the Islamic world and second observe and trace 

Arab nationalism from beginning of Islam to this day. Some scholars find the root of political 

Islam in Islam itself and believe that violence is embedded within the political interpretation of 

Islam. Others, who among many are Muslim scholars believe that a deviation from orthodox 

Islam has caused these challenges. Thereafter some conclude that political Islam is born out of 

the existence of fundamentalism in orthodox Islam and some see it as a response to modernism 

and postcolonial collective suppression. Therefore question raised how a connection is made 

between Islam as a divine belief and Arab nationalism as an earthly concept. Is Islam a 

universal and above-race religion as it claims or its being is used to establish the superiority of 

Arab tribalism or what Ibn Khaldun refer to as social cohesion. Was the Islam a project for Arab 

domination and hegemony or a project dedicated to the salvation of humanity? 

Should we look at the root of Islam in Arab tribalism (social cohesion) and cultural Arabia 

cultural components or should we look into divine mission within the Message? 

Is Islam a mean to achieve divine salvation? Or is a metaphysical context of Islam a tool in 

service of Arabic domination and hegemony?1

The purpose of this paper is to offer new and challenging answers to this dilemma and the 

possible connection between modern Arab nationalism and ancient Arabic Social 

Cohesion/tribalism tradition. This version is the short version of full 32 pages paper in Farsi. 

 

Introduction 

Islam is a universal religion and Muhammad is its divine messenger. But in order to fulfill divine 

promises of God, it lands in Arabia land and Quraysh geography.The fate of Islam as a religion 

is sealed to Arabic identity and it is connected to today's events, Islamic fundamentalism was 

born out of Arab nationalism of Baath party. We will address this later. 

Arab social cohesion and Arab nationalism are the cornerstone of strategic hegemony and 

domination, from Quraysh tribe [of Muhammad] to Baath party. It was like that from its beginning 

up to the foundation of ISIS of today. 

Arab/Quraysh, socio-economic livelihood duality along with holy/divine revelation [the Book], 

paved the way for the institution of divine/holy Islamic Caliphate. Without them, it would have 

been impossible. 

Hence, Islamic Caliphate/State receives the divine legitimacy taken from the Book [Quran] to 

defend Shariah and expand the Islam. Nonetheless, Quraysh social cohesion along with Arabic 

socio-economic domination gene (as the main engine of the movement) coupled with 

Muhammad leadership and holy/divine revelation constructed the political Islam mindset and 

manifest (rationality). 

Tribal Arab mindset includes bravery/valiance, robbery/rape, patriarchy/male domination, 

Quraysh social cohesion and finally aristocracy. Prophet by using Quranic concepts of tax 

(Zakat)/booty, Jihad, slave/polygamy, whitewashed what Arab tribes had already. He replaced 

 the Quraysh aristocracy of blood with a religious aristocracy of disciples (Sahabah). He 

substitutes the Quranic verses with ancient Arabic poetry and Islamic nation (Ummah) with the 

dispersion of Arab tribes. By granting the killings of infidels (Jihad), confiscation of their 

belonging (Anfal) and sovereignty of Islam over infidel land (Caliphate), he formulated the 

Islamic political manifesto along with divine revelations (commandment). The productive and 

economic engine of this political Islam is booty and taxes, which can be achieved only through 

the conquest of infidel lands. Quran/Islam and Caliphate/State are the two arms of hegemonic 

domination in the form of military force and civil services/administration format. 

 

Islam: Arab strategy for earthy domination or an invitation for eternal salvation 

Many researchers who claim that it was the conditions which forced upon Islamic state to do 

what it did (acceptance of slavery, just Wars, etc), but in contrary from the beginning it was clear 

that prophet had a political project of reaching the treasures of two empires of Iran and Rome 

through dissolution of those two empires. Historians name an individual, resident of Mecca, who 

was a merchant in times of pilgrimage (Hajj). 

His name was Afif Kendy. Afif Kendy says: "I was a businessman and while engage by business 

I arrived in Mecca during Hajj (pilgrimage) season. I saw Abbas. Then I witnessed a man 

coming to Ka'ba and offering prayers near it. I asked Abbas, "What is this religion?" 

Abbas replied: "This man is Muhammad bin Abdullah, my nephew, he claims that God has sent 

him and doors of treasures of Kisra (Persian palace) and Kaiser (Caesar) will be opened to 

him."[1] (Tabari; Ibn Athir, vol 2. P.872; Jaberi, 1387 (2008), p.87). 

In other place, prophet whom Quraysh leaders took complained, had told to Abu Talib (his 

uncle) go tell them "tell me a phrase la ilaha illa'llah (there is no god but God), to give them Arab 

kingdom over non-Arabs and make them bow to you "(Ibn Athir, ibid. 882. Tabari, ibid: 54). 

Translators have interpreted the verse 3/26 (Imran verse from Quran) as when prophet 

conquered the Mecca, promised the Umma (nation) the kingdom of Persia and Rome (Al 

Zamakhshari, 421, quoting from Jabir 87-89). Therefore, from the beginning Islam had a political 

project, its objective was an appropriation of Caesar and Kisra treasures and the rule of 

Quraysh over Arab and rule of Arab over non-Arabs. 

In order to conquer Kisra and Rome palace which were under the control of Persian and Roman 

Empire, Islam needed to become an empire to defeat an empire. Arabian Peninsula was of the 

lack of such power. Forming an empire requires a universal message, appealing one, divine 

belief in it and solid religion. Hence, all of the prophet efforts was focused on the concentration 

of power through the unification of tribes and mobilize Arab warfare power and heroism into a 

holy war against the other. The other obviously was non-Arabs. 

The first step was to receive Quraysh agreement. Have them in the circle. Quraysh had the 

class, prestige and financial might in the peninsula. 

 

To do so, the first prophet unified all Quraysh gods (idols) into one God, the God (Al lah). Lah 

means god (in general form) and Al-Lah means the God. But tribalism (nervousness) and social 

cohesion were not dependent on gods. Those idols were tools for tools to business gains 

(promotion of tourism and trade) and maintaining the status of being aristocracy in the 

Peninsula. Prophet had to use the incentives and logic of tribe, i.e. booty, war, looting in order to

move them. The promise of receiving booty, woman, taxes (Zakat) and slavery. Quraysh used 

to trade slaves. They were in the crossroad of Asia, Africa and partially on the silkroad pathway. 

The promise of nobility and privilege over the rest was given to them. An unwritten agreement 

was shaped between prophet and others based on Quraysh bloodline or taking the pride of 

being disciples (Sahabah). Sahabah (disciples) has a distinct privilege of meeting the prophet in 

person. Later anecdotes narrated by them are most valid and verifiable in the Sunni Islam. Shia 

has a different way of verification and validation of prophet anecdotes which is not the subject of 

this writing. 

The acceptance of Islam and leadership of Muhammad by Quraysh and from another side 

endorsement of Quraysh aristocracy, nobleness over other tribes in peninsula and continuum of 

economic benefits in new Islamic civilization by prophet were articles of this unwritten 

agreement. Arab used social cohesion (the word coined by Ibn Khaldun) and tribal nervousness 

as a fuel to spread Islam. Political Islam tenet was formed based on incentives of 

booty/rulership coupled with the military arm of Arab tribes. The foundation was shaped by 

tribalism, Quraysh aspiration of hegemony and prophet divine power via revelations. 

Therefore, domination over others was the base for moral revolution (what many scholars claim) 

throughout peninsula since the appearance of Islam. It reorganized itself in a form of moral and 

ethical revolution. 

Second, the treasure of Persia and Rome was a necessity and motive to build an Arabic empire. 

An empire which Islamic thought was its hegemonic and mental tool and caliphate its military 

base. In contrast with what Max Weber believes; tribal force was not a tool in service of Islam 

but it was Islamic thinking which was utilized/employed to serve for hegemony and domination 

of Quraysh and Arab tribalism. 

Islam propagated the traditional Arabic tribes' custom. Custom like looting, polygamy, slavery, 

holy war. They were revived and developed into other forms. Sexual ambition was an important 

factor in shaping the family education and marriage discourse (Weber, ibid p.59)."In fact, Islam 

take the majority of tribal morality and ethics and give them a new religious content"(Izutsu in 

Turner, ibid: 61). Islamic Revelation retained much general structures of tribal elements" 

(Feirahi, 1378(1999), p.135). Prophet of Islam united the tribes, instead of letting them rape, loot 

and fight each other, it leads them to externalize the custom. Loot, war, and booty was directed 

toward outside and non-Arabs. "As soon as internal security and non-aggression were banned, 

a fledging community of new-Muslims must direct pressure toward outside… the effectiveness 

of the system depends on a mighty military force and devoted believers who were mobile and 

moving" (Turner, 1379(2000): p.144). 

Islamic caliphate became the true landlord and Arab elite became the beneficiary of taxes, 

profits and the rest of nations under their control served as their servants (Turner, 1379: 149). 

Prophet invitation was not only invited to a new religion but to participate/engage in the state 

(Jabir, the same: 195). Zakat as a tax was a ransom which defeated tribe pays to the winner. 

(Jabir, the same: 205) 

 

Connection between Islam and Modern Nationalis

 

The defeat of the Ottoman Empire and collapse of Islamic Caliphate led to humiliation feeling, 

crisis and mental/intellectual vacuum among Arab nations. Self-consciousness toward self-

identity and by the grace of nationalism, every once in a while one of the western ideologies 

were raised by the Arab world to regain previous nobility and distinct position of Arabic 

aristocracy. These ideologies were applied under the name of modernization and transition from 

tradition to modernity. 

 

The self-awareness of being behind the west technologically led to efforts to become free from 

Turks/Ottoman and colonialism rule. Arabs used nationalism. Arab nationalism intention was 

meant to revive Arab Greatness. 

Liberalism, socialism, communism all were tried by Arab leaders and intellectuals but the core of 

idea still is Arabic self-conscious and patriotism. Due to frequent failure of western ideologies to 

revive Arab Greatness and continuous crisis in the Islamic and Arabic world, mainly Israeli/Arab 

war, Arabic nations resorted into Islam. They resorted not for a spiritual and sacred reason. 

Return to Islam is for the revival of past greatness and as a political force to restore historical 

position. 

As Thomas Buttco said, contemporary political Islam is used by Arab elite as a hegemonic tool 

to seize power. Arabic nationalism of Rashid Reza, Sati' al-Husri, Abd al-Rahman al-Kawakibi 

and Michel Aflaq ... is not a secular nationalism as the standard version of nationalism does. It is 

pro-Islam and allied with Islam. 

In their view, Islam is not an outsider (occupier ideology to them) which conquered their land (As 

Christianity did to Romans) or how Christianity was to Germans and French, (suppressing their 

nationality), on the contrary, Islam was the ingredient of dominance and superiority of Arabs 

over others. 

No wonder that Baath party chauvinism was blessing land and blood from its establishment, and 

defend the bond between Islam and nationalism. It promoted the revival of Islam as a promotion 

of Islam is the resurrection of Arab Greatness. 

If we look more closely into ISIS slogan (Islamic State of Iraq and Syria), it was first promoted by 

Aflaq (1952) and his Baath party's manifesto. He pushed to resolve the gap between Kufa and 

Damascus (as political capital of Shiaa Islam and Sunni Islam, Mecca is spiritual capital of 

Islam), and establish a Unified States of Arabs inclusive of Iraq and the Levant (Syria) with the 

leadership of the Baath Party (Mojan, 1391(2012): 25). ). 

The mission of Islam in its core ideology is not the salvation of all mankind, quite opposite, it 

became either a tool to Arab dominant over the world or a tool to unite/mobilize masses against 

colonialism. (Doost Mohammadi 1387(1999), p.77). 

The outcome of the Aflaq/Baath Party Plan was the denial of non-Arab rulership and the 

unification of Syria and Iraq. This is what today ISIS is trying to revive by former Saddam Baath 

officers in collaboration with fanatic Islamists. This is a recurrence of the trinity of Quraysh 

tribalism coupled with Prophet Call for Jihad and Baath nationalism and ISIS call. 

 

Contemporary political thought whether in a form of Muslim brotherhood or in a form of 

Salafists/ISIS, is rooted in Arabic nervousness to revive the past glory and dominion over 

others. Even the "Muslim Brotherhood" promoted Arabian ideology in beginning to compete with 

Nasser's secular-nationalism message. However once Nasser movement and Suez Canal

receive recognition, Muslim brotherhood dominant strategy shifted its strategy toward a focus on 

Islamic ideology/identity to confront the Nasser hegemony over non-Arab countries. 

"Brotherhood before 1952 crisis and the rise of Nasser, portrayed itself as a savior of the Arab 

nation and intention to restore the glory of the Arab nation" (Qader, 2000, 9). And played an 

important contribution towards the Palestinian cause from Arabs support in 1939 (Einayat, 

1360(1981): 154). But the defeat of Nasser was the defeat of socialism and nationalism all 

together, Muslim Brotherhood transformed/changed the battle to a conflict between Islam and 

Judaism. (ibid: 157). Before this change, Brotherhood was in close contact with Free Officers 

Movement. Brotherhood educate them on religious subjects and they train Muslim Brotherhood 

members' military training. (ibid: 156). 

Arabism is the foundation of Islamism. Al-Bazzaz says: "Islam does not conflict with Arab 

nationalism, but their political end may vary sometimes, they are inconceivable" (al-Bazzaz, 

without date, 199). Also writes: "Although Islam is a universal religion but, in essence, is 

designed for Arabs. Quran is in their language and Prophet is among them (Einayat, 

1362(1983): 201). After World War II, "Al-Azhar" a symbol of Islamic clergy and religious / 

spiritual symbol, become the cornerstone of Arab nationalism, after 1952 coup of Free Officers, 

they became Omar and Amr ibn al-Aas, first Islamic knights "(Einayat, 1362(1983): 210). Since 

1956, Al-Azhar scholars were mainly secular such as Bazzaz and Aflaq. They support Islam and 

nationalism. Al-Azhar Imam in an article titled "Is giant(Ghoul) risen,", he referred ghoul to 

Arabs.He correlates fate of Arabs and Islam the same way Wahhabis correlate Muslim 

decadence with degeneration of the Arabic system of governance. He believes Arab giant 

(Ghoul) fall asleep when its mind was replaced with mysticism, Iranian/Greek philosophy and at 

the same time were dominated by Turks, Mongols, and Colonialism. He sees Nasser's 

nationalist revolution as an Arabism (Ghoul) who is awakening and see it as Islamic 

renaissance (Einayat, ibid: 21). Khatib editor of Al-Azhar praised Arab nationalistic movement of 

Nasser's coup in 1952 as God blessing upon humanity. He calls Arabism and Islam's two sides 

of the same coin (Ahmadi, 1383(2004): 62). Thus, both old and modern Islam played as a 

dominant tool to revive Arab hegemony over non-Arabs. 

 

Conclusion 

As Quraysh tribalism was the foundation of Islamic Caliphate, Arabic nationalism of Baath 

ideology is the foundation of ISIS. Islam from the Quraysh to ISIS has been the hegemonic tool 

to a domination of Arab over non-Arab. Baathist Arabism is the continuation of the same 

movement which tried to unify Iraq and Levant (Syria) against non-Arab Baath and colonialism. 

 

This paper is shortened version of full paper in farsi. The full version is available at 

http://www.xakk.net/wiki/. 

[1] Tabari, Abu Ja'far Muhammad bin Jarir Tabari, Tarikh al-Rusul wa al-Muluk, popularly known 

Tarikh al-Tabari, vol.3, p. 75 - Farsi , available at 

 

 

  • hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹

دین ایران، سوژه یا جوهر؟

hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹 | شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۰۹ ب.ظ

 

دین راستین ایران، سوژه یا جوهر

معتقدان به دین بویژە دین اسلام، جوهری ذاتی در ماورا تاریخ برای دین تعریف می کنند که آن جوهر هم تاریخی است هم نیست. خوبیهای تاریخ از آن جوهر دین و بدیهای تاریخ انحراف از جوهر اصیل دین است. برای مثال اگر هزاران مثال و منبع خشونت در اختیار مسلمان در اثبات خشونت اسلام گذاشته شود، نه تنها بر ایمان وی خللی وارد نمی کند بلکه باور وی را راسختر به جوهر ضد خشونت اسلام چون دین محبت خواهد کرد و می گوید خشونتها نه اسلام واقعی بلکه انحراف از اسلام است و باید اسلام واقعی را احیا کنیم به عنوان دین انسانیت، هرچند که نتیجه تمای احیاها هم خشونت باشد. این جوهر فراتاریخی که هم سازنده ثمرات تاریخ و هم از چنبره دادگاهی تاریخ می گریزد، اصل مسلم تمامی ادیان بویژه اسلام است به همین دلیل نقد تاریخی آن نه تنها بی فایده بلکه باعث احیای آن میشود و مسلمانان ثابت کنند نقد وارد نیست چون جوهر راستین اسلام به غیر از این است. اسلام از بدو تکوین با پیامبر تا کنون داعش با خشونت و غارت و جنگ و تجاوز البته در قالب مفاهیم مقدس جهاد و غنیمت و کنیز بنا و توسعه یافته است اما همچنان می گویند این اسلام راستین نیست و اسلام دین محبت و صلح و آشتی است.  بنابراین جوهرگرایی ادیان را نمی توان تاریخی نقد کرد و باید به ذات هجوم برد که ذات را معیار فرار از مسئولیت تاریخی نکنند. ایران به عنوان مفهومی غیر دینی، تماما مانند دین اسلام، در سطح امر قدس دینی انتزاع یافته است. ایران نیز همانند اسلام جز با جنگ و غارت و خشونت آنهم مبتنی بر فتح سرزمین کورد و کشتار کورد نبوده است اما همچنان امروز ه از ایران پلورال و دموکراتی سر می دهند که فراتر از حکومتهای موجود است و ایران عزیزی فراتاریخی همچون اسلام عزیز موجود است و البته بیگناه، غافل از آنکه ایران و اسلام جز با حکومتها غالب و شکل نگرفتند. بنابراین، هرگونه نقد تاریخی آن، مانند نقد جمهوری اسلامی و رضاخان، کمک به احیای آن چیزی است، که جوهر راستین ایرانی نامیده میشود. این جوهر راستین هراندازه که مدیون تاریخ نگاری است از چنبره آن می گریزد و چون در عین هویت بخشی تاریخی، فاقد هویتی شناخته شده و به دست آمده است، طبق ذهنیت هر زمان تعریف میشود گروهی آن را با سوسیالیسم تطبیق می دهند و گروهی با لیبرالیسم و...  و آن را چون جوهری فراتاریخی تعریف کرده اند و ایدئولوژیها در خدمت  دین ایرانی- پارسی  قرار گرفته اند در حالی که کورد در فقدان آن جوهر، قومیت خود را فدای ایدئولوژیهای چپی و اسلامی و امروز دموکراسی و...کرده است. اکنون سئوال این است؟ کدام اصل است، جوهر یا سوژه؟ طبیعی است که سوژه جوهر را برساخته و جوهری فراتر از سوژه تاریخی، جز در ذهن معتقدان، وجود ندارد. اما کورد عاقیبو شر نه سوژه ایی داد که جوهری فراتایخی برای خود تعریف کند و نه درک نقد جوهر دیگران و در نبود تعریفی از جوهر فراتاریخی کوردیت، با هرسازی با توجیه رئالیسم می رقصد از ساز ایرانی گرفته تا اسلامی و مدنی و بوکچینی با این تفاوت در مقایسه با ایران و عرب، کوردیت هضم در ایسمها اما ایرانیت هضم کننده ایسمها. احزاب رهاکننده ملت، جاش این جوهر ایرانی هستند و بخاطر این جوهر وجود نداشته که سعی در احیای آن دارند چه هزینه های بیهوده ایی که صرف نکردند و چه تاریخهایی که ناتاریخ شد. کوشش در جهت تحقق جوهر دیگری، چون اسلام مدرن و ایران پلورال، ابژه شدن سوژه دیگری و نفی سوژه کوردی است. انگاری تولد سوژه کوردی به آن جوهر فراتاریخی چون طرف دیگر دیالوگ یبرای تولد احتیاج دارد که متاسفانه ما به جای درک آن جوهر با افتخار درجهت تحقق جوهر یا دین دیگری چون دین ایران پلورال می کوشیم.

  • hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹

طلوع احزاب غروب بی پایان کورد

hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹 | شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۵:۵۳ ب.ظ

 

طلوع احزاب، غروب بی پایان کورد.

بعد از فروپاشی امپراتوری عثمانی از یک سو و خوداگاهی مدرن ایرانی از سوی دیگر، در چهارچوب جغرافیای مشخص و حاکمیت سرزمینها از ایران و ترکیه تا  عراق ومصر، احزاب برای پیشبرد پروژه مدرنیته و میوه های آن چون توسعه و دموکراسی شکل گرفتند. طبیعی بود که ساختار جغرافیایی و دولتی هرکدام از آنها موجود بود و وظیفه احزاب، رنگ دیوارهای خانه ایران، ترکیه و ..، با دموکراسی و سوسیالیسم و یا اسلام بود. اما در کوردستان نه چهارچوب جغرافیایی وجود داشت و نه ساختار و حکومتی که احزاب برای اصلاح آن تشکیل بشوند. فلسفه وجودی احزاب کوردی از ترکیه و عراق تا ایران، بر پیش فرضهایی استوار بود که نفی کوردیت به عنوان یک ملت با چهارچوب جغرافیایی و حاکمیت ملی بود. هرکدام از احزاب کوردی ابزار بسیج گروهی از نخبگان دیگریها و ایدئولوژی احزاب کوردی، تزریق شده فکر دیگریها بود. احزاب کوردی بدون درک منطق تفاوت دغدغه کورد با دیگران، به تقلید از آنها احزابی با ایدئولوژیهای دموکراسی و سوسیالیستی برای دموکراتیک کردن نظم موجود و یا عدالت در نظم موجود، مهر نفی کوردیت را بر پیشانی حزبی زدند که هرگونه تغییر نسل و رهبران و ایدئولوژی آنها، مهر این نفی را پاک نخواهد کرد. احزاب غافل از آن بودند که نظم موجودی که سعی در پیشرفت و اصلاح آن داشتند، نفی نظم کوردی و ساختمانی که سعی در تعمیر آن داشتند، بر ویرانه های خانه کورد درست شده بود که هرگونه تعمیر آن، چه دموکراتیک و چه سوسیالیستی، تقویت پایه های بنایی بود که بر ویرانه خانه کورد بنا شده بود. پیش فرض دموکراتیک کردن نظم موجود از اساس نادموکراتیک بود چون توجیه اشغال خاک و بردگی کورد و مبتنی بر نفی کورد بود. فلسفە احزاب به اصطلاح کوردی، دموکراتیک کردن نظم های موجود یعنی مشروعیت دادن به نظم موجود که همان سلب مشروعیت از کورد بود که نه تنها به این هدف نیز دست نیافتند بلکه باعث سانترالیزم بیشتر دولتهای حاکم شدند. ظهور احزاب، زوال کورد و نفی هستی سیاسی کورد بود و است و چون اساس بر بنیاد نفی هستی سیاسی کورد چون یک ملت تاریخی و نفی جغرافیا و حاکمیت کورد چون ملت شکل گرفته بودند،امروز حراج جغرافیا و هویت تاریخی و خون پیشمرگه ها را به خاطر توافقات با دیگری مسلط و یا بده بستانهای حزبی، به نام استراتژی را شاهد هستیم. با نامهای اسطوره ایی چون راسان و سەربەخویی، ریشه سیاسی و حزبی آن را کتمان و با مفاهیم مدرن سعی در توجیه منطق قدیم عشیره - امارت دارند به این معنی که احزاب در ظاهر مدرن کورد بر مبنای همان عقل نامعقول و،یا عصبیت قدیم عشیره شکل گرفته است و سیاستهای امروزی به اسم دموکراتیک کردن و فدرال کردن نظم موجود، همان بازتولید منطق امارتهای قیدم کوردی در جهت تثبیت و توسعه امپراتوری دیگری در جهت منافع شخصی و خاندانی است چون امارتهای بابان و اردلان و بدلیس که به بر ضد هدیگر برای تثبیت امپراتوری حاکم ایران و عثمانی می جنگیدند.. استراتژی و رئالیسم نامیده شده ی احزاب، چیزی جز بده بستانهای روسای قبایل برای تقویت جایگاه شخصی و حزبی ـ عشیره ایی نیست و چون در جهت سیاست کلی کوردی نیست، مفاهیم سیاسی چون رئالیسم و استراتژی، برای توجیه آن کاربرد ندارد. سیاستی وجود ندارد که از مفاهیم سیاسی در توجیه آن استفاده کنیم خروجی احزاب، مبتنی بر منافع و کورد و سیاست کوردی نیست. احزاب پیشاسیاسی که وعدەهای پساسیاسی می دهند. این بده بستانها که مهر آن با خون پیشمرگه نقش می بندد، نه تنها مرحله ماقبل سیاست ملی و درک کورد چون ملت است بلکه خود این عصبیتهای حزبی مانع از تکوین و تعریف کورد چون ملت شده اند و از سرمایه ها و خون ملت درجهت عصبیت حزبی که مانع تکوین کورد چون ملت است، استفاده میبرند.  از موصل و روژئاوا تا به اصطلاح راسان، خون پیشمرگه و کورد چون کلیت به خاطر پشت پرده منافع حزبیـ عشیره ای یا توهمات ایدئولوژیکی حراج میشود و اگر جلو آن گرفته نشود باید فاش سازی کرد...  . یا احزاب به سطح امر کلی انتزاع می یابند که محال است چون چنین عقلانیتی تعریف نشده است، یا باید در دادگاه وجدان ملی کورد، پاسخگوی صدسال هزینه را پس دهند. هر سازمان و نهادی بر پایه تفکری شکل خواهد گرفت، احزاب نه تنها بر پایه فکر ملی شکل نگرفته اند، بلکه در عدم درک آن مانع اصلی تکوین عقلانیت ملی کورد شده اند. 

  • hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹

متد ایرانی تاریخ نویسان کورد‌ و بازتولید تاریخ ناتاریخ

hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹 | يكشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ب.ظ

 

متد ایرانی تاریخ نویسان کورد‌ و بازتولید تاریخ ناتاریخ.

     متد تاریخ نویسان کورد  نتوانسته است از چهارچوب تعریف شدەی مستشرقین فراتر برود. تاریخ نویسی مستشرقین محصول علوم اجتماعی مدرن است که دولت سوژه مرکزی آن است و تاریخ, در ظاهر بی دولت, کوردی، یا اهمیتی برای مستشرقین جز به عنوان بخشی از ایران یا اسلام نداشته یا محدود به بحثهای زبانی و نژادیست آنهم در چهارچوب کلان روایتهای آریایی یا سامی کە کورد متعلق به هیچکدام از آنها نیست. این گفتمان با تاریخ نویسی ایرانی درباره کورد، تداوم و متاسفانه توسط خود ما بازتولید شده است.

متدی که تاریخ نویسی کورد را از یک سو، محدود به بحثهای نژادی و زبانی کرده است از سوی دیگر محدود به تاریخ نگاری جزئی و رویدادهای عشیره ایی. این متد نه نوشتن تاریخ ملی بلکه باستان شناسی به معنی تعلق به دوران قبل از تمدن است که همزمان با گفتمان بومیان اصیل رضاشاهی نهادینه شد. بومیان تنها از نظر زبانی و نژادی اهمیت دارند، نه فرهنگی و سیاسی، چون در مرحله ماقبل تمدن و ماقبل تاریخ سیاسی ـ فرهنگی هستند. این متد با رشید یاسمی درونی کورد شد و مابقی تاریخ نویسان حتی اگر در ضدیت یاسمی نوشتند در چهارچوب این متد باقی ماندند. اگر نگاه کوتاهی به تاریخ نویسی کوردی از امین زکی تا سوران حمه ره ش داشته باشیم، و اگر از جزئیات بگذریم، بخش اعظم انرژی آنان صرف بحثهای نژادی و زبانی که آیا کورد آری است یا سومری و ... که قاعدتا از نظر تاریخ سیاسی و فرهنگی برای درک کلی یک ملت، که مستلزم نوشتن تاریخ کلی است، فاقد هرگونه ارشی است. چون بدون تاریخ نگاری سیاسی و فرهنگی کورد، که آن هم مستلزم درک کلی از تاریخ کورد در پیوند دیالکتیکی با تاریخ دیگران است، کورد امروز از مرحله پیشا سیاسی گذار نخواهد کرد و سیاست تهی کورد جز با آمپول مخدر ایدئولوژیهای غربی، روحی در آن دمیده نخواهد شد. تاریخ نویسان کورد حتی اگر به تاریخ پادشاهیها می پردازند فاقد تحلیل مفاهیم سیاسی چون دولت در نوشته های خود هستند. غیبت مفاهیم سیاسی چون دولت در تاریخ نگاری کوردی دلیل غیبت عینی آن در سیاست امروزیست که یا از آن می گریزند و یا جز در حد حقوقی و اخلاقی توان طرح آن را ندارند.

آفت دیگر تاریخ نویسان کورد که آن هم رنگ بوی متد ایرانی دارد، تاریخ نویسی جزیی چون تاریخ شهری، و تاریخ نویسی پراکندگی کورد چون تاریخ ایلات و عشایر است که امروز شده است تاریخ نویسی حزبی چون تاریخ یکیتی و پارتی و پ ک ک. این نوع تاریخ نویسی نه تنها معلول سیاست پاره شده ی امروزی است، خود باعث بازتولید آن میشود و در نداشتن تاریخ کلی کورد که دیگری آن، در برون کورد باشد، دیگری سیاسی امروز همچنان در درون کورد باقی می ماند. به همین دلیل راقم این سطور مدعی است کورد مرده و جسد بی روحی که به دلیل نداشتن روح، که گسست سیاست کوردی از فرهنگ سیاسی است، پاره پاره شده است و نتیجه امروزی آن، غرق شدن در عصبیت حزب ـ عشیره با مشروعیت ایسمهای پا درهوای غربی است. بدون تاریخ نویسی کلی و بدون درک کلی از تداوم  و گسستهای تاریخ سیاسی و فرهنگی یک ملت، چون امری فرازبانی و فرانژادی، امکان گذار کورد به امر کلی فراحزبی وجود ندارد. اگرچه این بحث را نمی توان در این مختصر تدوین کرد، اما در عدم درک صاحبان سیاست امروز کورد از این مسئله، کورد چون امر کلی در پای عصبیتهای جزئی حزبی، قوربانی و هزاران کوبوونه وه ی سیاسی نتیجه ایی جز اتلاف منابع عمومی نخواهد داشت. سیاست امروز کوردی تهی از هرگونه روح کوردی است و بر مبنای عصبیت عشیره ـ حزب می چرخد که برای پوشش غرایز حزبی، هرکدام لباس زیبا و مدرنی از ایدئولوژیهای غربی از ناسیونالیسم تا سوسیالیسم و کنفدرالیسم پوشیده اند که نه تنها از خشونت و عصبیت حزبی گذار نخواهند کرد بلکه ایدئولوژیها با مشروعیت دادن به تضادهای حزبی، خشونت را نمادین و تضاد را مقدس کرده اند. ملتفت هستید که منظورم از روح به معنای متافیزیکی آن نیست بلکه گسست فرهنگ کوردی از سیاست و تهی شدگی سیاست امروزی است. ایدئولوژیهای غربی از سویی و عصبیتهای حزبی از سوی دیگر مسکنهای روح بیمار کورد هستند که مانع از درک بیماری برای ترمیم آن میشوند و در روان پریشی روح کورد که در صورت عدم علاج، مرگ آن نزدیک است، اعضای متضاد آن که همان احزاب هستند، نه تنها به توافق نخواهند رسید بلکه این جسم بی روح به کلی متلاشی و طعمه کرکسهای دیگری خواهد شد.

  • hersh qaderi. #هێرش_قادری 🔹🔸🔷 @HQADERI 🔷🔸🔹